قلبهای پر
تپش، امروز ، در برهوت روحهای افسرده ، به شماره افتاده اند و عرصه بر نفس
زندگی تنگ شده است.دوستی فسانه شده است وهراس دوست داشتن چهره عشق را مشوش
کرده است.
تردید و
بد گمانی بر رابطه ها چنگ انداخته است و تنهایی به وسعت یک کویر بر خانه
دلمان خیمه زده است.
کسی را
رای دوست داشتن و هراس را سر رفتن نیست.
دیگر کسی
بردر نمی کوبد وکسی را دل در گشادن نیست.
در پستوی
تاریک تنهایی پناه گرفته ایم ،در خود چمباتمه زده ایم،نه پنهان شده ایم،
پرده بر گرفته ایم، پیرایه به خود بافته ایم،از خود گم شده ایم.،بیگانه
شده ایم.
نه کسی
دیگربر درگاه خانه ما می کوبد یا اگر می کوبد " به کشتن چراغ آمده است" .
به طلب یا
به طمع ما نیز بر در دیگری نمی کوبیم و مگر از سر نیاز یا کنجکاوی در به
روی کسی نمی گشاییم.
به راستی
چه شده ایم ؟ چه بر سر ما آمده است؟ خانه رونق وصفای ما، صمیمیت ما کجاست ؟
خانه دوست کجاست ؟
دستهای
گشاده به یاری، چشمهای روشن صداقت را کجا می توان سراغ گرفت؟ سیب سادگی و
یگانگی را در سبد کدام ساده دل دوست آشنا می توان یافت ؟
روح
سبز خضر در جنگل کدام دل پاک پرسه می زند ؟ کدام دل دماغ دوست داشتن و
دوستی را دارد؟
دل تو ؟
دل من ؟ یا دل ما؟
هرچه هست
تنها یک دل نیست.واز آن یک کس نیست . دو دل است از دو انسان با دو شانه
برای تکیه کردن ،با دو دست بیدریغ ، دو نگاه بی حسدودو سینه بی کینه، دو
دل اشنا که الفبای دوستی، اعتماد و وفاداری را می دانند و از مکتب محبت
شاعر،شاملوی بزرگ آموخته اند كه: