با
سر درد بدی از خواب بیدار شد سکو ت حاکم بر خانه خبر از عدم حضور بقیه
خانواده و شروع روز دیگری بود خسته
و گیج از رختخواب برخاست سردرد خیلی بدی داشت و این
تقصیر خودش بود نباید بعد از یک شب بیخوابی ساعت هفت صبح به رختخواب می رفت
اما از زور خستگی فکری بالاخره سر صبح خواب خودش اومده بود و حالا این
سردرد هم نتیجه همون خواب لعنتی بود از اتاق بیرون رفت آفتاب ظهر هال را
روشن کرده بود در دستشویی را باز کرد و روبروی آینه ایستاد ، به صورتک حاضر
در آینه خیره شد تصویر تصویر زنی بود که شکل او بود زیر چشم کبود زن حکایتی
از شهامت و قدرت نمایی مردی را به تصویر می کشید. همیشه قوی تر می زد و
همیشه ضعیف تر می خورد و این او بود ضعیفه ای که بخاطر دل مادرش زن
مردنمایی شده بود و به خاطر چهار بچه قد و نیم قدش کنار مردنما زیسته بود ،
جوانی به پیری بدل کرده بود.صحنه وقایع دیشب در خاطرش مرور شد.آخ مگر چه
شده بود کتک خورده ای کتک خورده بود . به تقدیر سیاه خویش اندیشید و به
حکمت زن بودن و به بهشت در زیر پاهایش و تمام بساب و بشورها و به تمام نفرت
انباشته شده در قلب خویش و به زخمهایش اندیشید ، به زخم هایی که هرگز خوب
نمی شدند و هرگز سر مدارا نداشتند.
خسته و خسته و خسته به تمام لحظه هایی اندیشید که نیاز به شنیدن و فهمیده
شدن در آنها زبانه می کشید و به جنس برتر اندیشید ، به جنس برتر بی
مسئولیتی که
بار
مسئولیت
خویش را بر شانه های جنس ضعیف گذاشته بود.
حالا درست شبیه زنهای ملاثانی بود زن های حمال و کنیز با تغارهای سرشیر
برکله هایشان ، زنهای دست فروش چهارراه ، زنهای ماشین جوجه کشی ،زنهای با
دست پخت های خوب ، زنهای نجیب ، نجابتی که لازمه حیات بود.
خود
را در برهوتی از درد به سختی تنها یافت و سنگینی بار بزرگی را بر شانه های
خویش حس کرد . خستگی و درد از جان و روحش زبانه کشید ، ترس عمیقی بر جانش
چیره شد احساس ناتوانی از بر دوش کشیدن آن بار جانش را می آزرد ، نه توان
بر دوش کشیدن را در خود یافت و نه سودای گریختن ، این بار ، بار او بود
باید به مقصدش می برد ،
و
او دوباره باید می ساخت و دوباره باید بر سر عقل می آمد مشکل فقط همین لحظه
بود ، باید از فردا تمام آینه ها را در زندان می شکست ، آینه ها ، آینه های
دروغ گو ، زن حسابی که به سایه بالای سرش شک نمی کند ، گیرم که کتکی هم
خورد.سر و صدای مرد و زن آپارتمان بغلی او را دنیای افکارش بیرون کشید
پوزخند تلخی زد و به دیوار تکیه داد صدای آنها طبق معمول همیشه، در سکوت
این ساعت روز کاملا واضح به گوش می رسید.مرد جیره روزانه زنش را تقدیم می
کرد .
"
خواهر تو یک احمق تمام عیار است ، خوب شوهرش رفته یک زن دیگه سرش آورده ،
دنیا که به آخر نمی رسه .زن حسابی بمون و زندگی تو بکن ، برات یه خونه نمی
خواد بگیره که گفته می گیرم ، خرجیت رو نمی خواد بده که گفته میده ، چته ،
چه مرگته زیر سرت بلند شده که این همه سر و صدا راه می ندازی خبر مرگت بمون
و زندگیتو بکن "
و
صدای زن همسایه بلند "خواهر من هیچ احتیاجی به اون مرد هوسباز احمق نداره"
"
آره جون خودت ، شما زنها همتون یه پا مردین . مرد بیچاره ، به نظر من که
این حق اونه ،تازه با این خواهری که تو داری من جای اون بودم دو تا زن سرش
می آوردم ."
"
تو چیکار به کار خواهر من داری، این زندگی اونه خودش میدونه
"
"غلط می کنه طلاق بگیره مگر من می ذارم "
"وای تو چیکار اون داری "
"
اگر من هم سر تو یه زن دیگه نیاوردم"....
خسته از سر و صداها آینه را برداشت و به دیوار کوبید آینه صد تکه شد . به
جهنم که زیر چشمش کمی کبود بود هر چه بود سایه بالای سرش حداقل زنی رویش
نیاورده بود .آخ این خصلت اون بود همیشه چیزها را خیلی بزرگ می کرد .حالا
دیگر توی آینه هیچ پیرزنی برایش شکلک نمی کشید هیچ اتفاقی نیفتاده بود
.تمام تقصیر خودش بود ، موقع پایین آمدن از پله ها عجله کرده بود و با صورت
زمین خورده بود .اتفاق بود ، اتفاق همیشه پیش می آید .اتفاق ساده ای پیش
آمده بود.