خانه و خانواده
خواندنیها
علمی
گالری عکس
فرهنگی و هنری
سخن دوست
ادبی
درباره ما
صفحه اصلی
نخودی به دیدن پدرش میرود
یکی بود. یکی نبود.
پیرزن و پیرمرد مهربانی بودند که سالهای سال فرزندی نداشتند.
تا اینکه خدا به آنها یک پسر کوچک داد.
پسری که اندازهء یک نخود بود.
پیرزن اسم پسرش را نخودی گذاشت.
نخودی، صبح همان روزی که بدنیا آمد،
نشست و به اندازهء یک آدم بزرگ آش خورد،
بعد به مادرش گفت:
-قابلمهء آش بابا مهربان را حاضر کن تا برایش به مزرعه ببرم.
ننه نخودی گفت:
تو نمیتوانی.قابلمهء آش بزرگ است.باید خودم ببرم.
ننه نخودی قابلمهء آش را آماده کرد.
اما هنوز داشت چادرش را به کمرش میبست تا
برای بردن آش آماده شود که نخودی قابلمهء آش را برداشت و راه افتاد. خیلی تند راه میرفت.
ننه نخودی دواندوان دنبال او راه افتاد و گفت:
- تو که راه را بلد نیستی.
نخودی گفت:
-همین طوڕی که از پشت سرم میآیی، بگو از کجا باید بروم.
-راست کوچه را میگیری و میروی تا به بازارچه برسی.
از بازارچه میگذری و مستقیم میروی تا آخر ده.
آنجا به یک رودخانه میرسی. از روی یک پل میگذری....
ننه نخودی داشت با نخودی حرف میزد که هر دو به وسط بازارچه رسیدند.
مردمی که توی دکانها بودند یا در کمرکش دیوار نشسته بودند و چپق میکشیدند،
چیز عجیبی دیدند: یک قابلمهء بزرگ آش خودبهخود حرکت میکرد
و پیرزنی که او را میشناختند دنبالش راه افتاده بود و با کسی که نمیدیدند حرف میزد.
پیرزنی گفت:
-ننه با کی حرف میزنی؟
-با پسرم، قابلمه به سرم، با نخودی.
این به آن گفت:
-نخودی؛
آن از این پرسید:
-نخودی!
خلاصه در یک چشم برهمزدن همه فهمیدند که پیرمرد و
پیرزن روستاشان صاحب یک پسر شدهاند به اسم نخودی، که به اندازهء یک نخود است.
نخودی رفت تا به مزرعهء پدرش رسید.
پیرمرد خسته و بیحال گوشهای نشسته بود و منتظر این بود که همسرش غذایی برای او بیاورد.
یک مرتبه دید قابلمهء غذا بهخودیخود توی علفها حرکت میکند و به طرفش میآید.
با خودش گفت:
-نکند از گرسنگی و خستگی خیالاتی شدهام؟
پیرمرد چشمهایش را مالید، اما آن چه میدید حقیقت داشت.
قانلمهء آش پیش آمد و پیش آمد تا جلوی پای پیرمرد ایستاد.
-سلام بابا، خسته نباشی. برای شما آش آوردهام.
پیرمرد که نخودی را زیر قابلمهء آش نمیدید، ترسید و دستپاچه شد.
-به حق چیزهای ندیده. مگر قابلمهء آش هم حرف میزند؟
-من قابلمهء آش نیستم بابا من پسرتان هستم، نخودی.
-پسرم؟ من که پسر ندارم.
-خدا من را به شما داده است.
پیرمرد متوجه شد که زیر قابلمه موجود دست و پادار کوچکی حرکت میکند.
باتعجب خم شد تا او را ببیند که پیرزن نفسزنان از راه رسید و گفت:
-ماشاءالله به این قدرت! فلفل نبین چه ریزه.یک بند انگشت قد دارد، اما مثل یک اسب سرحال میرود.
پیرمرد گفت:
-چه میگویی زن، نکند تو هم مثل من خیالاتی شدهای؟
پیرزن نشست و نفسزنان گفت:
-نه بابا، این نخودی است، پسر ما.
بعد هم همهء ماجرا را برای شوهر پیرش تعریف کرد.
پیرمرد خیلی خوشحال شد.
نخودی را توی دستش گرفت و بوسید.
سر بر خاک گذاشت و خدا را شکر کرد. بعدهم مشغول به خوردن آش شد.
هنوز غذا را تمام نکرده بود که دید از دور سه نفر دارند به آنها نزدیک میشوند.
پیرمرد خواست نخودی را توی جیبش قایم کند که پیرزن گفت:
-فایدهای ندارد، همه فهمیدهاند.
آن سه نفر نزدیک شدند و بدون سلام و احوالپرسی گفتند:
-پیرمرد شنیدهایم پسری داری که هم قوی است و هم به اندازهء یک بند انگشت.
پیرزن گفت:
-بله، خدا لطف کرده است.
یکی از آن سه نفر گفت:
-یک بچهء بند انگشتی چه فایدهای دارد.او را به ما بفروش!
پیرمرد از جا جست و بیلش را برداشت و با داد و بیداد گفت:
-پسرم را بفروشم؟ خجالت نمیکشید؟ از اینجا میروید یا این بیل را بر فرق سرتان بکوبم!
آن سه مرد که دیدند هوا پس است، کوتاه آمدندو گفتند:
-پس، دو سه روز او را به ما کرایه بده.
پیرمرد میخواست چیزی بگوید که نخودی وسط حرفش پرید و گفت:
-روزی یک سکه، قبول است!
-من بچهام را کرایه نمیدهم!
-ننه، کاری نداشته باش. آنها کاری با من نمیتوانند داشته باشند.
بعد رو به آنها کرد و گفت:
-دو سکه به پدرم بدهید،من هم دو روز کارگر شما میشوم.
یکی از آنها دو سکه به پیرمرد داد و نخودی را از روی زمین برداشت و توی جیبش گذاشت.
آن سه نفر دزد بودند، حالا چه کاری با نخودی داشتند؟
میخواستند نخودی از زیر در خانهها وارد شود و در را به روی آنها وارد کند
تا باخیال راحت مال و ثروت خانهها را بدزدند.
اما نخودی هم از آن بیدها نبود که به این بادها بلرزد.
مصطفی رحماندوست