یكی
داشت؛ یكی نداشت.
پیرزنی سه تا دختر
داشت كه هر سه را
شوهر داده بود و خودش
مانده بود تك و تنها.
روزی از روزها از
تنهایی حوصله اش سر
رفت. با خودش گف «از
وقتی دختر كوچكترم را
فرستاده ام خانه بخت,
خانه ام خیلی سوت و
كور شده, خوب است
بروم سری بزنم به او
و آب و هوایی عوض
كنم.»
پیرزن پاشد
چادرچاقچور كرد؛ عصا
دست گرفت و راه افتاد
طرف خانه دختر تازه
عروسش كه بیرون شهر,
بالای تپه ای قرار
داشت.
چشمتان روز بد نبیند!
از دروازه شهر كه پا
گذاشت بیرون گرگ
گرسنه ای جلوش سبز
شد. پیرزن تا چشمش
افتاد به گرگ,
دستپاچه شد و سلام
بلند بالایی كرد.
گرگ گفت «ای پیرزن!
كجا می روی؟»
پیرزن گفت «می روم
خانه دخترم. چلو
بخورم؛ پلو بخورم؛
مرغ و فسنجان بخورم؛
خورش متنجان بخورم؛
چاق بشوم؛ چله بشوم.»
گرگ گفت «بی خود به
خودت زحمت نده. چون
من همین حالا یك لقمه
ات می كنم.»
پیرزن گفت «یك لقمه
پوست و استخوان كه
سیرت نمی كند؛ بگذار
برم خانه دخترم؛ چند
روزی خوب بخورم و
بخوابم, تنم گوشت تر
و تازه بیارد و حسابی
چاق و چله بشوم, آن
وقت من را بخور.»
گرگ گفت «بسیار خوب!
اما یادت باشد من از
اینجا جم نمی خورم تا
تو برگردی.»
پیرزن گفت «خیالت تخت
باشد. زود برمی
گردم.» و راه افتاد.
چند قدم كه رفت
پلنگی, مثل اجل معلق
پرید جلوش و پرسید
«كجا می روی پیرزن؟»
پیرزن از ترس جانش
تعظیم كرد و گفت «می
روم خانه دخترم. چلو
بخورم؛ پلو بخورم؛
مرغ و فسنجان بخورم؛
خورش متنجان بخورم؛
چاق بشوم؛ چله بشوم.»
پلنگ گفت «زحمت نكش؛
چون من خیلی گرسنه ام
و همین حالا باید تو
را بخورم.»
پیرزن گفت «یك لقمه
پیرزن كجای شكمت را
پر می كند؟ بگذار برم
خانه دخترم, چند روزی
خوب بخورم و خوب
بخوابم, حسابی چاق
وچله بشوم, آن وقت
برمی گردم اینجا, من
را بخور.»
پلنگ گفت «بدفكری
نیست. تا تو برگردی,
من دندان رو جگر می
گذارم و همین دور و
بر می پلكم.»
پیرزن گفت «زیاد چشم
به انتظارت نمی
گذارم؛ زود برمی
گردم.»
و باز به راه افتاد؛
اما هنوز به خانه
دخترش نرسیده بود كه
شیری غرش كنان جلوش
را گرفت. پیرزن از
ترس سر جاش خشكش زد و
اته پته كنان سلام
كرد و جلو شیر افتاد
به خاك.
شیر گفت «كجا داری می
روی پیرزن؟»
پیرزن گفت «دارم می
روم خانه دخترم. چلو
بخورم؛ پلو بخورم؛
مرغ و فسنجان بخورم؛
خورش متنجان بخورم؛
چاق بشوم؛ چله بشوم.»
شیر گفت «نه. نمی
گذارم؛ چون شكم من از
گشنگی افتاده به غار
و غور و همین حالا تو
را می خورم.»
پیرزن گفت «ای شیر!
تو سلطان جنگلی؛ دل و
جگر گاو نر ران گورخر
هم شكمت را سیر نمی
كند؛ تا چه رسد به من
پیرزن كه یك چنگ پوست
و استخوان بیشتر
نیستم؛ صبر كن برم
خانه دخترم, چند روزی
خوب بخورم و بخوابم,
حسابی چاق و چله بشوم
و برگردم. آن وقت من
را بخور.»
شیر گفت «برو! اما
زیاد معطل نكن كه
خیلی گشنه ام.»
پیرزن گفت «زیاد چشم
به راهت نمی گذارم.»
و راهش را گرفت رفت
تا به خانه دخترش
رسید.
دختر و دامادش خوشحال
شدند. وقت شام پیرزن
را بالای سفره
نشاندند و پلو و خورش
و میوه و شربت جلوش
گذاشتند و موقع خواب
براش رختخواب ترمه
پهن كردند.
پیرزن سه چهار روز
خورد و خوابید. وقت
برگشتن به دخترش گفت
«برو یك كدو تنبل
بزرگ برای من بیار.»
دختر رفت كدوی بزرگی
آورد.
پیرزن گفت «در جمع و
جوری برای كدو بساز و
توی كدو را خوب خالی
كن.»
دختر پرسید «برای چه
این كار را بكنم؟»
پیرزن هر چه را كه
موقع آمدن براش پیش
آمده بود شرح داد و
آخر سر گفت «وقتی
خواستم برم, می روم
توی كدو؟ تو هم ببرم
بیرون هلم بده و قلم
بده.»
دختر توی كدو را خوب
خالی كرد. پیرزن رفت
تو كدو و دختر كدو را
برد بیرون و از
سرازیری جاده قلش داد
پایین.
كدو قلقله زن قل خورد
تا رسید نزدیك شیر.
شیر تا دید كدو دارد
می آید, پرید جلو گفت
«كدو قلقله زن! ندیدی
پیرزن؟»
كدو گفت «والله
ندیدم؛ بالله ندیدم؛
به سنگ تق تق ندیدم؛
به جوز لق لق ندیدم؛
قلم بده؛ ولم بده؛
بگذار برم.»
شیر گفت «خیلی خوب.»
و كدو را قل داد و ول
داد.
كدو قل خورد و قل
خورد تا رسید نزدیك
پلنگ.
پلنگ تا دید كدو دارد
می آید, رفت جلو گفت
«كدو قلقله زن! ندیدی
پیرزن؟»
كدو گفت «والله
ندیدم؛ بالله ندیدم؛
به سنگ تق تق ندیدم؛
به جوز لق لق ندیدم؛
قلم بده؛ ولم بده؛
بگذار برم.»
پلنگ هم گفت «خیلی
خوب!»
و كدو را قل داد و ول
داد.
كدو قل خورد و قل
خورد تا رسید نزدیك
گرگ.
گرگ تا دید كدو دارد
می آید, دوید جلو گفت
«كدو قلقله زن! ندیدی
پیرزن؟»
كدو گفت «والله
ندیدم؛ بالله ندیدم؛
به سنگ تق تق ندیدم؛
به جوز لق لق ندیدم؛
قلم بده؛ ولم بده؛
بگذار برم.»
گرگ صدای پیرزن را
شناخت. گفت «سر من
كلاه می گذاری؟ تو
همان پیرزنی هستی كه
قرار بود بخورمت.
حالا رفته ای توی
كدو.»
گرگ شروع كرد به
سوراخ كردن كدو و
همین كه از این ور
كدو رفت تو, پیرزن
دركدو را ورداشت و از
آن ور كدو آمد بیرون.
دوید توی خانه اش و
در را پشت سرش بست.