در
محفلی از ایرانیان
مقیم بلژیک ، همه از
مال و مقام و ویلایی
که در ایران داشتند،
و خدماتی که به این
ملت قدرنشناس کرده
اند، و مشکلات شان در
غرب حرف می زدند.
من گفتم : من خری
خاکستری هستم، بی نام
نشان، در کشوری غریب،
نه خرهای سفید به من
اعتنا می کنند، نه
خرهای سیاه. هیچ کس
از من نمی پرسد،
ابولی خرت به چند؟
هیچ کس به فکر قشو
کردن من نیست، خودم
را به نبش دیوار ، یا
تیر چراغ برق می
مالم. خانهام قفسی
میان قفس های دیگر
است. نه خری به من
عرعر می کند، و نه
خری پاسخ عرعرهای مرا
می دهد. دهنه و ابسار
و پالان ندارم،
آزادم. کارم قدم زدن
بی هدف در خیابان
هاست، سم ام ساییده
شده، پشت ام خمیده،
شکمام آویزان،
استخوانِ کپل و شانه
هایم بیرون زده، چهره
ام استخوانی است،
چشمانم گود رفته،
لوچه ام آویزان،
دندان هایم پوسیده،
از دماغام آب می
آید، نیم بدنم گر،
نیم دیگر موهای زیادی
در آورده، رگ های
گردنم از زیر پوست
نمایان است، خوراکم
بخور و نمیر، اغلب
حسرت است، هیچ ماچه
خری به من نگاه نمی
کند.
اما...!
من اسبی خوش قامت و
رشید، در اصطبل
سلطنتی ، مورد علاقه
شاهزاده خانمی بودم .
با کمترین شیههای
پزشک از آمریکا،
دندان پزشک از سوئیس
برایم می آورد. سر
مهتری داشتم از
فرانسه ، با چند مهتر
ایرانی. خوراکم جو و
یونجه بود. زین و
ابسار و دهنه ام ساخت
دست بهترین استادان
غرب ، بر زیر زین ام
پارچه ای از حریر،
شنل ام کشمیر سرخ با
دور طلایی ، دهنه و
رکابم از طلا، نعل ام
از فولاد، بر پیشانی
ام زمردی می درخشید.
مهترم با دست کش
سفید، با برس دسته
نقره ای مرا قشو می
کرد. برای شستنم از
شامپوی مخصوصی
استفاده می کردند که
چربی مویام از
بین نرود، تا سرما
بخورم. یال و دمام
همیشه بافته بود.
خیلی از بانوان موهای
خود را مانند دم من
می بافتند. کسی جرات
نمی کرد به من یابو
بگوید. هیچ اسبی حق
نداشت در مسابقات از
من جلو بزند. من مال
شاهزاده خانمی بودم.
روی مادیان های زیادی
کشیده شدم. خیلی از
کره های من در سراسر
دنیا پراکنده اند.
شاید آنها هم خری
مانند من شده اند. نه
آنها مرا می شناسند،
و نه من آن ها را. آن
مادیان های هم دیگر
مرا نمی شناسند، اگر
هم بشناشند به روی
خود نمی آورند. آخر
آن ها هم مادیان های
سلطنتی بودند.
بله دوستان! من اسبی
قیمتی در اصطبل
سلطنتی بودم، حالا
خری پیر و خاکستری و
آوارهام.