بهتر
است به آیندهمان
بیشتر فکر کنیم چون
قرار است بیشتر
عمرمان را آنجا
بگذرانیم. متاسفانه
این جمله
معروف، برای اغلبمان
فقط و فقط یک جمله
زیباست. بیشتر مردم،
خودشان را آنچنان در
زمان حال گرفتار
میکنند که فرصت فکر
کردن به آینده ندارند
و اگر هم فرصت فکر
کردن پیدا کنند، یا
تفکراتشان نسبت به
آینده کاملا مبهم و
کلی است و یا
رویاپردازانه و دور
از واقعیت. من، ژول
بارکر، میخواهم در
این فرصت کوتاه،
بگویم که چهطور تفکر
مثبتمان به آینده،
میتواند تکتکمان
را از آدمهایی منفعل
و کنشپذیر به
آدمهایی فعال،
کنشمند و موثر تبدیل
کند...
● فرد پولاک و کتاب/
« تصویر آینده»
اولین کسی که
نوشتههایش در من
رسوخ کرد، فرد پولاک،
محقق هلندی بود که
کتاب «تصویر
آینده»اش را خواندم.
مساله مهم برای
پولاک، کشف یک رابطه
بود: رابطهای میان
ملتها و تصویری که
ملتها از آیندهشان
در ذهن داشتند.
مسالهای شبیه به
مساله مرغ و تخم مرغ.
سوال اصلی پولاک این
بود: آیا تصویر مثبت
یک ملت از آیندهاش
پیامد موفقیت آن ملت
است و یا برعکس،
موفقیت آن ملت پیامد
آن تصویر مثبت است؟
او برای پاسخگویی به
این سوال، ادبیات ملل
مختلف را مطالعه کرد
و به این نتیجه رسید
که اگر قصر پارتنا در
آتن ساخته میشود،
دلیل اولیهاش فقط و
فقط تصویر ذهنی
معماران آن قصر است
که بعدها همان تصویر،
تجسم پیدا کرده است.
پولاک بر این باور
بود که همه چیز با یک
رویا شروع میشود و
بعد، پای چیزی به
میان میآید که آن
رویا را به چیزی
نیرومندتر (به عمل)
میرساند. پولاک، اسم
آن چیز را میگذارد:
چشمانداز روشن.
رسیدن به آن
چشمانداز روشن، در
نگاه او، نتیجه رویا
و عمل است. انگشت
تاکید پولاک بر این
نکته است که
چشماندازهای بزرگ،
مقدمهای بر
موفقیتهای
بزرگاند. او این
الگو را در نمونههای
مکرری کشف میکند و
مینویسد: «همیشه در
ابتدا رهبران،
چشمانداز روشنی از
آینده ترسیم میکنند
و به دنبال آنها،
جوامع این چشمانداز
را میپسندند و
میپذیرند و از آن
حمایت میکنند و
بالاخره در نهایت، با
همکاری همدیگر به آن
چشمانداز میرسند.
در یونان این الگو
تحقق پیدا کرد و در
رم، اسپانیا، ونیز،
انگلیس، فرانسه،
آمریکا و... »
نکتهای که در تحقیق
پولاک، برای من
لذتبخش بود، این بود
که بسیاری از این
ملتهای موفق، نه
منابع مناسبی داشتند
و نه جمعیت قابل
قبولی. حتی اغلبشان
برتری استراتژیک هم
نداشتند. در حقیقت،
آنها بر خلاف جهت
جریان شنا میکردند.
تنها چیزی که داشتند،
چشماندازی روشن و
واضح از آیندهشان
بود و عنصر اصلی
موفقیتشان هم همین
بود. این البته تنها
عنصر موفقیت نبود ولی
اولین و مهمترینش،
چرا. ملتهای دارای
چنین چشماندازی،
ملتهای توانایی
هستند و ملتهای فاقد
چنین چشماندازی،
ناتوان و حتی در معرض
خطر.
● ویکتور فرانکل و
کتاب/ « انسان در
جستجوی معنا»
در جنگ جهانی دوم،
بسیاری از یهودیان و
لهستانیها و روسها
و کولیها در
اردوگاههای آلمانی
کشته شدند. دومین
محققی که بر افکار و
زندگی من تاثیر
گذاشت، توی همین
اردوگاههای مخوف به
یافتههایش دست پیدا
کرد.
او ویکتور فرانکل،
روانکاو بود و در وین
زندگی میکرد. با
آغاز جنگ جهانی،
نازیها او را همراه
خیلیهای دیگر به این
اردوگاهها آوردند و
شکنجه کردند. فرانکل
خودش میگوید که وقتی
به اردوگاه رسید، سه
هدف برای خودش تعیین
کرد: اول، زنده
ماندن. دوم، استفاده
از مهارت پزشکی برای
کمک به بیماران و
مجروحان و سوم، تلاش
برای آموختن. فکرش را
بکنید در بحبوحه
آدمسوزی، یک نفر سعی
کند زنده بماند، کمک
کند و بیاموزد. او به
هر سه هدفش رسید و پس
از جنگ به وین بازگشت
و کتاب معروفش را
نوشت: «انسان در
جستجوی معنا».
او در کتابش نوشته که
اغلب زندانیها را
بلافاصله اعدام می
کردند ولی: «من توجهم
را به آنهایی معطوف
کردم که زنده
میماندند و در شرایط
دشوار، توی اردوگاه
به کار گرفته
میشدند.» خیلیها
جان باختند اما در
میان آنهایی که
ماندند، ویکتور
فرانکل چیز مشترکی
پیدا کرد: «تمام
آنهایی که زنده
ماندند، کار مهمی
داشتند که در آینده
باید انجام
میدادند.» و اینجا
دوباره همان الگو را
میبینیم: یک
چشمانداز روشن در
آینده، برای غلبه بر
ناملایماتی که ظاهرا
غیرقابلتحمل است.
فرانکل میگوید:
«چشمانداز روشن
آینده، برای یکی از
زندانیان، فرزند
کوچکش بود که خیلی
دوستش داشت و در
کشوری غریب
چشمانتظارش بود.
برای دیگری،
نوشتههایش بود که
هنوز ناتمام بودند و
کس دیگری جز خودش
نمیتوانست تمامشان
کند و...» این عامل
برای خود فرانکل نیز
موثر بود.
او مینویسد: «من
مرتب به زندگی
فلاکتبارم فکر
میکردم. اینکه امشب
برای شام چه میدهند؟
اگر به جای جیره
اضافی، سوسیسی به من
دادند، آیا بهتر نیست
آن را با تکهای نان
عوض کنم؟ بهتر نیست
آخرین نخ سیگارم را
که دو هفته پیش پاداش
گرفتم، با یک کاسه
سوپ عوض کنم؟ چه کسی
میتواند کمکم کند
توی اردوگاه، کاری
برای خودم دست و پا
کنم؟
از اینکه هر روز و هر
ساعت مجبور بودم به
چنین مسایل بیارزشی
فکر کنم، متنفر بودم
اما سختیها گذشت و
من به یکباره خودم را
در جایگاه سخنرانی
دیدم و حضار فراوانی
را دیدم که همگی روی
صندلیهای چرمی نشسته
بودند و به حرفهایم
گوش میدادند و من
داشتم درباره
روانشناسی
اردوگاههای کار
اجباری سخنرانی
میکردم. . .» پیام
فرانکل کاملا روشن
است: برای من و شما
ضروری است که کاری
برای انجام دادن در
آینده داشته باشیم؛
چشماندازی روشن و
مثبت در آینده، که به
آیندهمان معنا بدهد.
فرانکل نوشت: «این
ویژگی انسان است که
فقط با امید به آینده
میتواند زنده بماند
و این تنها راه نجات
اوست در دشوارترین
لحظات زندگی.»
همه ما در زندگی از
رودی عبور میکنیم که
آیندهمان آن سوی رود
است. گاهی جریان رود،
آرام است و عبورمان
آسان. گاهی جریان
رود، متلاطم است و
عبورمان دشوار و
غیرقابل پیشبینی.
بیشترمان سعی میکنیم
با پریدن توی آب و
شنا کردن، از این رود
عبور کنیم اما راه
بهتری هم برای عبور
از این رود وجود
دارد: داشتن یک
چشمانداز روشن در
آینده، در آن سوی
رود، مثل یک طناب است
که میتوانیم به آن
چنگ بزنیم و به کمک
آن، سختیهای گذشتن
از جریان رود را تحمل
کنیم تا خودمان را به
آن سوی آب برسانیم.
در حالی که رود سعی
میکند ما را به درون
خودش ببلعد، ما باید
طناب را با عضلاتمان
محکم بگیریم. با
مغزمان فکر کنیم و
با قلبمان به هدفمان
(رسیدن به آن سوی
رود) راسخ بمانیم و
البته هیچ کس دیگری
نمیتواند این کار را
برایمان انجام بدهد.
● بنجامین سینگر و
کتاب/ «تصویر، نقش
متمرکز آینده»
من مدتی معلم مدرسه
بودم و پس از خواندن
کتاب فرد پولاک
(تصویر آینده) احساس
کردم آنچه او درباره
ملتها میگوید
درباره شاگردان من هم
صادق است. تجربه به
من نشان داد که
بهترین شاگردانم
آنهایی بودند که
میدانستند هدفشان
در زندگی چیست و
میخواهند چه کار
کنند. وقتی تحقیقات
بنجامین سینگر تحت
عنوان «تصویر، نقش
متمرکز آینده» را
خواندم، به این نتیجه
رسیدم که مشاهداتام
با تحقیقات او کاملا
هماهنگ است. نتیجه
پژوهش سینگر این بود
که شاگردان ضعیف
تقریبا هیچ تصوری از
آیندهشان ندارند و
بیشترشان خیال
میکنند آیندهشان
فقط و فقط دست سرنوشت
است. تحقیقات او نشان
میداد که
دانشآموزان قوی، در
نقطه مقابل، بر این
باورند که کنترل
آیندهشان عمدتا دست
خودشان است و
بیشترشان به افقهای
زمانی
۵
تا
۱۰
ساله فکر میکردند.
نکته جالبی که در
تحقیقات سینگر وجود
داشت، این بود که
ضریب هوشی و زمینه
خانوادگی دانشآموزان
ربطی به موفقیتشان
نداشت. برخی از
موفقترین
دانشآموزان از
خانوادههای فقیر
بیرون آمده بودند،
اوضاع نابهسامانی
داشتند و در آزمون
استاندارد ضریب هوشی
هم نمره خوبی کسب
نکرده بودند و برعکس،
برخی از ناموفقترین
دانشآموزان ضریب
هوشیشان در حد نوابغ
بود و از بهترین
خانوادهها بیرون
آمده بودند. پس
اصلیترین عامل تمایز
چه بود؟ چشمانداز!
آنچه بین تمام
دانشآموزان موفق،
مشترک بود فقط و فقط
داشتن یک چشمانداز
روشن و مثبت در آینده
بود. فکر نمیکنم
برای اثبات مدعای
سینگر بتوانم مکانی
مناسبتر از اینجا
پیدا کنم: مدرسه
ابتدایی پیاس۱۲۱
در هارلم واقع در
نیویورک. در سال
۱۹۸۱
یو جینگ لنک در جشن
فارغ التحصیلی
دانشآموزان کلاس ششم
توی همین مدرسه حاضر
شد و سخنرانی کرد. او
سال
۱۹۳۳
از همین دبستان
فارغالتحصیل شده بود
و حالا دیگر به یک
چهره موفق، سرشناس،
ثروتمند و خودساخته
تبدیل شده بود. لنک،
میخواست با
سخنرانیاش به
بچههای این مدرسه
فقیر امید بدهد اما
وقتی شروع به صحبت
کرد و چهرههای مأیوس
بچهها و
خانوادههاشان را
دید، تصمیم گرفت مسیر
صحبتش را عوض کند. او
با آن تغییر مسیر
توانست مسیر زندگی آن
بچهها را برای همیشه
تغییر دهد. لنک از
خودش گفت و از حضورش
در سخنرانی مشهور
مارتین لوترکینگ،
سخنرانی «من رویایی
دارم». بعد به بچهها
گفت که رویای شما مهم
است چون آیندهتان را
شکل میدهد و تحصیل،
کلید آن آینده است.
لنک، خوب میدانست که
برای بچههای آن
مدرسه و اهالی آن
محله، حضور در
دانشگاه یک خواب و
خیال بود. برای همین
به آنها گفت: «من
امروز در حضور شما،
خانوادههای شما و
مسوولان مدرسه قول
میدهم به همه کسانی
که از این جمع
بتوانند از دبیرستان
فارغالتحصیل شوند،
شخصا بورسیه دانشگاهی
بدهم.» آنجا کلاس
ششمیهایی جمع شده
بودند که هیچ امیدی
به دانشگاه رفتن
نداشتند و یکباره با
چنین وعدهای روبهرو
شده بودند. او مدتی
بعد با همکاری اولیا
و مربیان آن بچهها و
با حمایت موسسات
اجتماعی، ساختاری
ایجاد کرد تا
دانشآموزان مطمئن
شوند که وعده لنک،
جدی و قابل تحقق است.
نشان به آن نشان که
از آن کلاس
۵۲
نفره که مسوولان
مدرسه حدس میزدند در
بهترین حالت ممکن،
فقط
۲۵
نفر از دبیرستان
فارغالتحصیل شوند و
از آن
۲۵
نفر هم هیچکدامشان
وارد دانشگاه نشوند،
۴۸
نفر فارغالتحصیل
شدند و
۴۰
نفر وارد دانشگاه
شدند.
آنچه بنجامین سینگر
نوشته بود، اینجا
نمود پیدا میکرد:
«چشمانداز روشن
بچهها نسبت به
آیندهشان اگر با کمک
و حمایت اجتماعی
همراه شود، این قدرت
را به بچهها میدهد
که به مشکلاتشان
غلبه کنند و به
موفقیتهای
خارقالعاده برسند.
وقتی از بچهمان
میپرسیم که میخواهی
در آینده چه کاره
بشوی، در وقع داریم
کمکاش میکنیم
درباره موضوع بسیار
مهمی فکر کند.
هیچوقت نباید جواب
بچهها را در چنین
مواردی، بیارزش تلقی
کنیم، هر چند که هر
هفته نظرشان عوض شود.
با گوش کردن به
فرزندانمان
میتوانیم به آنها
نشان بدهیم که
رویاهایشان درباره
آینده مهم است و
علاقه ما به رویاهای
آنها به آنها قدرت
میدهد تا بتوانند
رویاهای آیندهشان را
تحقق بخشند.»
میبینید؟ در ملتها
و در کودکان، الگو و
قدرتی کاملا مشابه
میبینیم: قدرت یک
چشمانداز روشن در
آینده.