"زندگی
بدون موسیقی اشتباهی
بزرگ بوده است". آری
این همان کلام آشنای
فردریش نیچه، در باب
ستایش موسیقی است.
البته همه ما می
دانیم که شروع تفکرات
نیچه به شدت تحت
تاثیر افکار دیگر
فیلسوف هم وطن خود
شوپنهاور بوده است.
اما سئوالی که اینجا
برای من مطرح می باشد
این است که آیا نیچه
نیز چون او موسیقی را
نه تنها از سایر جلوه
های زندگی که از سایر
هنرها نیز جدا می
سازد یا خیر؟
بدون شک در ستایشگری
شوپنهاور و نیچه از
موسیقی تفاوتهایی
وجود دارد.
نگاه بدبینانه
شوپنهاور به جهان و
پدیده ها و اعتقاد به
این اصل که ما قادر
به درک اشیاء آن طور
که می باشند یا به
قول کانت "اشیاء فی
نفسه"، به مثابه
بودها یا ذاتها
نیستیم، هنر و در
تعالی ترین نمود آن،
موسیقی(به اعتقاد
شوپنهاور)، گریزگاهی
می شود برای زندگی.
درحالیکه نگاه مثبت
تر نیچه، تلقی او از
موسیقی را به صورت
پدیده ای جهت ارتقاء
حیات منعکس می کند.
در حقیقت نیچه بر این
باور بود که موسیقی
می تواند زندگی را
معنا بخشد و به آن
ارزش زیستن بدهد.
شاید بتوان گفت
بنیادی ترین فرق میان
تفکر نیچه و شوپنهاور
در نوع ستایش از
موسیقی، بر مبنای
برداشت آنها از تجربه
های زیبایی شناختی
است. اینکه شوپنهاور
به معنای واقعی قائل
به التزام تجربه های
زیبایی شناختی جهت
پناه از جبر نعمت
زندگی و احساس درد بی
پایان آن، می باشد در
حالیکه تمام اساس و
پایه فلسفه نیچه از
هنر و اندیشه هنر
برخاسته است و این
تلاش قدرتمندانه بر
مبنای زیبایی شناختی،
جهت کشف خود زندگی
آنگونه که با ارتقاء
کیفیت آن از طریق
اصالت، عظمت و تراژدی
می باشد.
چنان که خود او در
زایش تراژدی میگوید:
فقط در لباس یک پدیده
زیبایی شناختی است که
عالم و هستی توجیه می
یابد و در همین کتاب
ادامه می دهد که:
زندگی در کنه و اساس
هر موضوعی است و با
تمامی تغییرات ظاهری
بصورتی غیر قابل
تغییر لذت بخش است.
شاید بتوان این طور
تفسیر کرد که در
فلسفه شوپنهاور انسان
کودکی است که از
دستان بزرگ و بی رحم
زندگی که مبتنی بر
رنج است به جایی مثل
سرزمین موسیقی پناه
می برد تا باری با
تجربه لذت، توان سازش
و تسلیم را بیابد و
به حالتی عاری از تنش
دست یازد، حال آنکه
برای نیچه موسیقی
شیوه ای است برای
تسلط یافتن بر زندگی
که هیجان و
برانگیختگی را همراه
خود دارد.
می توان در نگاهی کلی
تر نیز این موضوع را
پی گرفت و تفاوتها و
شباهتها را در باب
هنر موسیقی در تفکرات
این دو فیلسوف بررسی
نمود. شوپنهاور به
طور آشکاری ملحد بوده
است. هر چند که تز او
در متافیزیک به بیان
وجود منبعی می پردازد
که به ما امکان می
دهد تا به ذات واقعیت
پنهان در جهان محسوس
پی ببریم، با این
وجود، الحاد شوپنهاور
یقینا بر طول مدت عمر
آرامش معنوی ناشی از
درک زیبایی شناختی
اثر می گذارد و آنرا
کوتاه میکند.
از این جهت است که در
مواجهه با درک لذت از
هنر، برانگیختگی
فیزیولوژیکی برای او
مقدم می شود بر تاثر
و احساس که این نیز
با شیوه زیبایی
شناختی معرفت که
شوپنهاور از آن دفاع
می کرده در تضاد است.
به عقیده من الحاد
شوپنهاور نیز برهدف
غایی عشق و زندگی که
همانا در فلسفه او
مرگ معرفی می شود نیز
تاثیر بسزایی دارد.
او از به چنگ آوردن
زندگی و به خصوص
معنای عشق کاملا نا
امید و ناتوان است در
حالیکه نیچه به
تاثیرات معنوی هنر و
بخصوص موسیقی از
منظری که می تواند
انسان را فاعل بر
زندگی کند بسیار
معتقد است.
بنابراین نظر به ملحد
بودن نیچه قضاوتی
بسیار سطحی از بیرونی
ترین سطح اندیشه
اوست. او به شدت
مسیحیت را رد می کرد
و اعتقاد داشت که خدا
مرده است اما در کلیت
بیان اعتقاداتش نگرشی
مذهبی دارد. او معتقد
است که مرگ خداوند
زندگی انسانها را با
فقدان معنا مواجه
ساخته است. شاید کج
اندیشه ای نیچه ای که
امروزه گریبان
خوانندگان یکبار خوان
کتابهای او را گرفته
است با فرازی بسیار
حیرت انگیز در فراسوی
نیک و بد ترمیم یابد:
فرمانبرداری ممتد در
یک سو: که از آن در
دراز مدت همیشه چیزی
پدید می آید و همواره
پدید آمده است که به
خاطر آن زندگی بر روی
زمین ارزش داشته باشد
مانند فضیلت، هنر،
موسیقی، رقص، خرد،
معنویت، ناب، دیوانه
وار و الهی.
در این فراز کاملا می
بینیم که نیچه نیاز
هنرمند به انضباط
معنوی را مورد توجه
قرار داده است وجهت
اتکاء و وابستگی چیزی
غیر از خود یا "من"
را طلب می کند.