آشنایی
نیچه با موسیقی به
دوران کودکی او بر می
گردد. او دوستی داشت
که خانه آنها مرکز
فعالیت موسیقی بود و
مندلسون آهنگساز
بسیار به آنجا رفت
وآمد داشت. دوستی
نیچه با این پسر
اولین رویارویی او با
موسیقی را پدید آورد.
نیچه تا قبل از دوران
جوانی نوازنده ای
ماهر در پیانو بود و
آهنگسازی نیز می
نمود. در همین دوران
او قطعه ای برای
ارکستر و گروه کر
نوشت که شعر آنرا
سالومه، دختر دلخواهش
سروده بود. می شود
گفت اولین فعالیت
خلاقانه نیچه در
موسیقی ظهور کرد و
این فعالیت تا 1900
که در اثر سیفلیس
درگذشت همراه او بود
چرا که در سالهای
واپسین عمر خود که به
طرز مشهودی درگیر
جنون شده بود باز هم
با اشتیاق و انرژی
بسیار با پیانو بداهه
نوازی می کرد.
شاید لمس همین تجربه
های انسانی بود که
نیچه موسیقی را نه
تنها جلوه ای از معنا
و هیجان می دانست که
معتقد بود علیرغم
رنجی که زیستن فراهم
می آورد آموختن درک
زندگی به مثابه امری
والا از طریق هنر و
بالاخص موسیقی امکان
پذیر می باشد.
او معتقد است شاهکاری
مثل سمفونی قهرمانی
بتهوون ما را از
التذاذ صرف موسیقی
فراتر می برد و به
زندگی آن چنان که
هست، حتی سخت، ناگوار
و تراژیک آری بگوییم.
اینجاست که نیچه با
وجودیکه همچون
شوپنهاور عمیقا بر
دلهره های هستی اشراف
دارد اما در قدمی
جلوتر خود را از
فلسفه او آزاد می
سازد همان طور که
هوادار موسیقیدان او
یعنی واگنر را نفی می
کند.
حال که بحث به واگنر
کشیده شد بد نیست کمی
این رابطه را به
تحلیل بکشیم. نیچه
زمانی که 24 سال داشت
واگنر را که بیش از
30 سال از او بزرگتر
بود ملاقات کرد. هر
دو وامدار به فلسفه
شوپنهاور بودند. نیچه
در زایش تراژدی به
واگنر و تریستان و
ایزولده اشارات مثبتی
دارد. واگنر نیز به
نظر می رسد زیگفرید
را بر مبنای "ابر
مرد" نیچه خلق می
کند.
مردی بدون ترس که
سرنوشتش آن بود که
قراردادهای کهن را
لغو کند و جهان را از
استبداد قوانین
برهاند. این چنین این
رابطه تا 10 سال
ادامه می یابد تا
اینکه به قول خود
نیچه آن طور که در
قضیه واگنر می گوید
کشتی واگنر به صخره
ای برخورد می کند:
"صخره، فلسفه
شوپنهاور بود، واگنر
در جهانی وارونه به
گل نشسته بود و چه
چیزی را در موسیقی
جابه جه نموده بود؟
خوشبینی. به تعبیر
خود شوپنهاور خوشبینی
شرم آور". بدین صورت
نفی شوپنهاور از طرف
نیچه مقارن می شود با
جدایی او از واگنر.
آخرین نقطه اتصال
فکری نیچه و واگنر
زمانی از میان می رود
که واگنر متن اپرای
پارسیفال را برای
نیچه می فرستد. نیچه
این اثر را توهینی
مستقیم به ابرمرد می
داند و پارسیفال را
خیانت به کمال مطلوب
قهرمانانه به نفع ترک
دنیا و فداکاری تعبیر
می کند.
نیچه انضمام مسیحیت
در پارسیفال توسط
واگنر و همچنین ملحد
بودن شوپنهاور را در
نگرش منفی به حیات
بسیار موثر می دانست.
از این رو نخستین
جملات قضیه واگنر را
با بازیگوشی خاصی از
واکنش خود به کارمن
بیزه و با نگرشی طنز
آلود به ادبیات
موسیقی واگنر آغاز می
کند: می توانی باور
کنی؟ دیروز برای بار
بیستم شاهکار بیزه را
شنیدم. دوباره با
شیفتگی مهرآمیز در
آنجا ماندم. دوباره
نتوانستم بگریزم....
به هر حال آخرین باری
که نیچه از واگنر سخن
به میان می آورد در
اینک انسان می باشد
که در اواخر عمر می
نویسد و با وجودی که
اورا همچنان رد می
کند اما دین خود را
به او قبول میکند و
توصیف می کند که نمی
توانسته روزگار جوانی
خود را بدون موسیقی
واگنر تصور کند.
و اما موضوعی دیگر که
در نوع نگاه شوپنهاور
و نیچه به موسیقی
حائز اهمیت است
ناتوانی شعر و کلمه
در بیان روح باطنی
موسیقی است. نیچه در
زایش تراژدی صریحا
معنایی را به موسیقی
نسبت می دهد که بسیار
شبیه به معنایی است
که شوپنهاور برای
موسیقی قائل است. او
در این کتاب عنوان می
کند که تمام پدیده ها
در مقایسه با موسیقی
تنها نمادند.
از این جهت زبان به
مثابه یک ابزار و
پدیده به هیچ طریقی
نمی تواند عمق واقعی
موسیقی را نشان دهد.
زبان در شدیدترین
فعالیت خود در
ارتباطی سطحی با
موسیقی قرار دارد.
خاصیت ترسناک زبان
بعضا می تواند بدون
آگاهی بخشیدن به ما
موجب ترغیب و رضایت
شوند و همچنین افسون
کننده نیز باشند، در
حالیکه رسالت اول
زیبایی شناختی موسیقی
توسعه دایره آگاهی
های ما و درک بهتر از
پیرامونمان می باشد.
کانت گفته ای تکان
دهنده دارد که مجبور
بوده چندین بار روسو
را می خوانده چون در
خواندن اول زیبایی
سبک نثر او مانع از
آن می شده تا محتوای
آنرا دریابد.
در بین متفکران، من
فکر می کنم نیچه و
شوپنهاور جایگاه
موسیقی را بیشتر
ازسایرین اهمیت دادند
و از این دو متفکر
باز نیچه به درک کامل
تری از موسیقی رسیده
بود. شاید به خاطر
اینکه در ایام جوانی
با شعری از محبوبه اش
قطعه ای نوشت و تجربه
آهنگسازی و لمس
کلاویه های پیانو را
به دستان و روحش
چشاند.