در صد هزار سالی كه
از پیدایش ساختار
نوین و تكاملیافته
مغز انسان امروزی
میگذرد، تنها 400
سال گذشته آن به معنی
حقیقی كلمه «امروزی»
بوده است و در 50 سال
اخیر پیشرفت فناوری
سرعت فزایندهای به
این روند تكاملی
داده، بهطوری كه
بهنظر میرسد
نسلهای بعدی راه خود
را به سوی ستارگان
هموار خواهند كرد. با
این حال در نخستین
چهار هزار سال تاریخ
مدون از برآمدن
سومریان تا پایان عصر
تاریكی (قرون وسطی)
تمایل چندانی به
فراگیری دانش وجود
نداشته است. دیدگاه
انسان در برابر كره
زمین و جهان هستی،
بهنظر میرسد كه سه
مرحله متمایز را پشت
سر گذاشته است. عصر
تاریكی یا قرون وسطی
از سقوط امپراتوری
روم غربی در سال 476
پس از میلاد شروع شده
است اما تا جایی كه
به علم مربوط میشود
میتوان این عصر را
از شروع امپراتوری در
نظر گرفت.
پس از جنگ اكتیوم در
سال 31 پیش از میلاد،
كه آگوستوس امپراتور
آینده بر تمام دنیای
شناخته شده سلطه كامل
پیدا كرد، پیشرفت
مادی و معنوی تا 1300
سال بعد متوقف شد.
عملا رومیان به هیچ
پیشرفتی دست نیافتند
كه یونانیان پیش از
آنها به آن نرسیده
بوده باشند. البته
باید توجه داشت كه
آنها بدون كمك از
تمدنهای پیشین، طرز
ساخت آباره و
جادههای نظامی را
آموختند و در تهیه
تركیبات و معجونهای
سمی نیز مهارت بسیار
داشتند ولی پیشرفت
فناوری آنها به همین
دستاوردها محدود
میشد. رومیها حس
كنجكاوی اندكی داشتند
و به قدرت به مراتب
بیش از دانش احترام
میگذاشتند.
تا زمانی كه افراد
میتوانستند راه خود
را زیر نور مهتاب
پیدا كنند، چه كسی به
فاصله ماه از زمین
اهمیت میداد؟ آنها
در برخورد با
ناشناختهها همیشه
عقبنشینی میكردند.
دریانوردان رومی تنها
تا جایی كه ساحل دیده
میشد از خشكی دور
میشدند و هوراس،
ترانهسرای رومی، در
اینباره با دستی
لرزان چنین نوشته
است: «دریای گرسنه
برای دریانوردان
مرگآور است.» سیارات
دنبالهدار بد یمن
بودند و ستارگان نیز
تنها برای پرده
برداشتن از بخت و
اقبال مورد بررسی
قرار میگرفتند.
آنها دانش را با
فلسفه برابر و فلسفه
را دانشی خالی از
فایده میدانستند و
از اینرو آن را
بیارزش و بیاهمیت
میپنداشتند. برای
چنین دنیایی نمیشد
آیندهای در نظر
داشت. در آن دوره
بهنظر میرسید كه
مردم از نادانی خود
كاملا راضی و خشنود
بودند اما پیامدهای
این پرستش نادانی در
زیر لفافی از
موفقیتهای پیدرپی
نظامی پنهان شده بود.
اوضاع اما همینطور
ادامه پیدا نكرد. پس
از گذشت 10 سده، سمت
و سوی تفكر كاملا در
جهت خلاف گذشته راه
خویش را از میان
كورهراهها بازیافت.
كشف بزرگ كوپرنیك،
كیهانشناسی نیوتن و
ریاضیات لایب نیتس،
زبان نژادی بود كه
دیگر در برابر كاوش
به كمك شور و اشتیاق
به اكتشاف، نه ایستا
و در قید بلكه پویا و
نامحدود بود. آنچنان
كه استفان تسوایکا
درباره قرن شانزدهم
چنین مینویسد: «چهره
جهان سال به سال
دگرگون شد نه ماه به
ماه. نقشهكشها روز
و شب به سختی در
آگسبورك كار
میكردند، ولی
نمیتوانستند پا به
پای تقاضا برای
نقشههای تجدیدنظر
شده پیش بروند.
نقشهها خیس و رنگ
نشده از زیر دستان
آنها ربوده میشدند.
هنوز تجدیدنظر در این
نقشهها طبق آخرین
اطلاعات به پایان
نرسیده بود كه
گزارشهای جدید وارد
میشدند. طرحهای
قبلی به كناری
انداخته میشدند و
طرحهای تازه از نو
ترسیم میشدند...»
موج اجتماعی، اینبار
در جهت مخالف به پیش
میتاخت. علم در اندك
مدتی نه فقط عرصه
اكتشافات بلكه تقریبا
تمام جنبههای هستی
انسان را در بر گرفت.
آتش اشتیاق دانشمندان
جوان به دانستن
آنچنان شعلهور شده
بود كه برخی در این
راه خود را به كشتن
دادند.
از جمله این شهیدان
علم پزشك جوانی به
نام هانتر بود. او در
سال 1767 به بیماری
سوزاك و سیفلیس و
البته نه از راه
معمول آن، مبتلا شد.
امروزه این دو بیماری
از جمله بیماریهای
شناختهشدهای هستند
كه پزشكان بهراحتی
آنها را درمان
میكنند اما در دوران
هانتر تقریبا به
اندازه پزشكان موجود
نظریه درباره عامل
این بیماریها ابراز
میشد. برای مطالعه
سوزاك، هانتر چرك
حاصل از بیماری را از
یكی از بیمارانش گرفت
و در دو نقطه به آلت
خود تزریق كرد. دو
روز پس از تزریق
مناطق مورد نظر شروع
به خارش، سرخ شدن و
نمناك شدن كردند. یك
هفته بعد چرك تشكیل
شد. در ادرار سوزش
وجود داشت. جراح 39
ساله موفق شده بود،
او مبتلا به سوزاك
شده بود.
چند هفته بعد بهطوری
غیرمنتظره زخمهای
سیفلیس هم پدید آمد.
از بخت بد هانتر،
بیماری كه عفونت
مقاربتی از او گرفته
شده بود، به هر دو
بیماری سوزاك و
سیفلیس مبتلا بود.
امروزه، پس از گذشت
چندین دهه میدانیم
كه سیفلیس در سه
مرحله اثر میكند و
به تخریب شدید بسیاری
از بافتها مانند قلب
و شاهرگ میانجامد.
متاسفانه ظاهرا عمل
قهرمانانه هانتر به
نظر هیچ نتیجهای در
بر نداشت. علاوه بر
آن، گفته میشود كه
او پیشرفت تحقیق در
بیماریهای مقاربتی
را یك سده به عقب
انداخته است، زیرا
نتایجی نادرست از
آزمایشهایش گرفته
است. او در حالی جان
سپرد كه نمیدانست از
دو بیماری رنج میبرد
و نه یك بیماری.
وینستن چرچیل در سال
1932 درباره این شور
بیپایان به دانستن
چنین مینویسد:
«پیشقراولان سابقا
ضعیف آن، غالبا
لگدمال شده و غالبا
در حال هلاك شدن در
انزوا، اكنون به
ارتشی بزرگ و منظم
تبدیل شدهاند كه در
تمام جبههها برای
رسیدن به هدفهایی به
پیش میتازند؛ ارتشی
كه هیچ توجهی به
قوانین وضع شده به
دست انسان، رسوم
دیرینهسال آدمی و
اعتقادات بسیار گرامی
و ژرفترین غرایز
انسان ندارد.»
این غیر قابل
پیشبینی بودن علم،
اكنون به بحرانی تازه
دامن میزند. علم
چنان پردامنه، بغرنج
و هراسآور شده است
كه حتی برای درك
بخشهای كوچك آن،
نیازمند دیدگاههای
جدید هستیم.
دستاوردها و تحولات
سده بیستم- نسبیت،
مكانیك كوآنتوم،
نیروی هستهای،
مهندسی ژنتیك، سفرهای
فضایی، الكترونیك و
كشاورزی علمی و
مقدمات هوش مصنوعی-
بخش بزرگی از
پیشبینیهای گذشته
را از میدان به در
كردهاند. مثلا 15
سال پیش از این چه
كسی به خود جرات
میداد پیشبینی كند
كه میتوان صدها
كارمند بایگانی را
كنار گذاشت و به جای
آنها فقط یك كامپیوتر
شخصی به كار گرفت؟ چه
كسی میتوانست
پیشنهاد كند كه جای
كشتیهای بخار را،
هواپیماهای جتی
خواهند گرفت كه
سرعتشان 30 برابر
آنهاست؟
آدرین بری، نویسنده
كتاب «حكایتهای
علمی» میكوشد برخی
از اختراعات و
اكتشافاتی را تشریح
كند كه جهان را
دگرگون كردند، البته
افرادی كه چنین
اختراعات و اكتشافاتی
را به سرانجام
رساندند را نیز از
یاد نمیبرد و آنطور
كه خود در مقدمه
میگوید: «این كتاب،
مجموعهای فوقالعاده
شخصی از مقالاتی است
كه به هیچ وجه ادعای
بررسی كامل تكتك
رویدادهای مهم تاریخ
علم برای آنها در
میان نیست. اگر چنین
میشد، حجم كتاب به
قدری زیاد میشد كه
برای از جا بلند
كردنش مجبور میشدیم
از طناب و قرقره
ارشمیدس كمك بگیریم.»
آدرین بری، خبرنگار
علمی نشریه بریتیش
دیلی تلگراف، دو رمان
علمی- تخیلی، چندین
بسته نرمافزار
رایانهای و شش كتاب
علمی غیرداستانی
نوشته و در كتاب
حكایتهای علمی نیز
كه به زبانی شیرین و
ساده نوشته شده،
مجموعهای خواندنی
شامل بیش از 60 حكایت
علمی را گردهم آورده
است.