چه کم گردد خدایا از خدائیت | چه نقصان آید اندر پادشائیت | |
که گر بیچارهای کامی بیابد | دلافگاری دلارامی بیابد | |
خداوندا اگر چه دورم از یار | از او ببریدهام امید یکبار | |
و گرچه روزگارم زو جدا کرد | فراقش جامهی صبرم قبا کرد | |
قضا دستم ز وصلش کرد کوتاه | قدر ببرید ناگاهم ز دلخواه | |
ز من دور اوفتاد آن جان شیرین | فراق آمد نصیبم زان نگارین | |
زمانه خاطر ناشاد خواهد | وصال از دست مشکل داد خواهد | |
به تاثیر اختران بر باد دادند | ز ما هر یک به اقلیمی فتادند | |
به ناکامی شدیم از یکدگر دور | به عشق اندر جهان گشتیم مشهور | |
امید از وصل جانان برنگیرم | مگر کز غصهی هجران بمیرم | |
به فضلت همچنان امیدوارم | که امیدم نهی اندر کنارم | |
الها پادشاها بینیازا | خداوندا کریما کار سازا | |
به صدق سینهی پاکان راهت | به شوق عاشقان بارگاهت | |
به شب نالیدن پا در کمندان | به آه سوزناک مستمندان | |
به حق صبر بیپایان ایوب | به آب چشم خون افشان یعقوب | |
به حق ره نوردان طریقت | به حق نیک مردان حقیقت | |
که بر جان من مسکین ببخشای | در رحمت بر این بیچاره بگشای | |
بده کام دل شوریدهی من | رسان با من بت بگزیدهی من | |
مرا زین بیشتر در هجر مپسند | به فضل خود برآور پایم از بند | |
بر احوال تباهم رحمت آور | به آه صبحگاهم رحمت آور | |
کرم کن بر من بیچاره گشته | چنین گرد جهان آواره گشته | |
ازین پس درد بر دردم میفزای | به سوی وصل یارم راه بنمای | |
دل ریش عبید از غم جدا کن | به فضل خویشتن کامش روا کن | |
خداوندا به حق پاکبازان |
به سوز سینهی صاحب
نیازان
|
|
که هرجا هست چون من مبتلائی | گرفتار کمند دلربائی | |
دل افکاری اسیری عشق بازی | به کوی عاشقی گردن فرازی | |
ز عقل و عاقبت بیگانه گشته | به سودای بتی دیوانه گشته | |
بده مقصود جان مستمندش | بکن داروی ریش دردمندش | |
چو من کس را مکن در عشق بیمار | به حق احمد معصوم مختار |
عبید زاکانی |