گفت ما را هفت وادی در ره است
وا نیامد در جهان زین راه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور
چون شدند آن جایگه گم سر به سر
هست وادی طلب آغاز کار
پس سیم وادی است آن معرفت
هست پنجم وادی توحید پاک
هفتمین وادی فقر است و فنا
در کشش افتی روش گم گرددت
وادی اول:طلب
ملک اینجا بایدت انداختن
در میان خونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت به دست
چون دل تو پاک گردد از صفات
وادی دوم:عشق
کس درین وادی بجز آتش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان
وادی سوم:معرفت
چون بتابد آفتاب معرفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او
وادی چهارم:استغنا
هفت دریا یک شَمَر اینجا بود
هشت جنت نیز اینجا مرده ای است
وادی پنجم:توحید
رویها چون زین بیابان درکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
وادی ششم:حیرت
مرد حیران چون رسد این جایگاه
گر بدو گویند"مستی یا نه ای؟
در میانی یا برونی از میان؟
فانیی یا باقیی یا هردویی؟
گوید:"اصلا می ندانم چیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
وادی هفتم:فقر و فنا
بعد از این وادی فقر است و فنا
عین وادی فراموشی بود
عطار