ای دل چه
اندیشیدهای در عذر آن
تقصیرها
زان سوی او
چندان کرم زین سو خلاف و بیش
و کم
زین سوی تو
چندین حسد چندین خیال و ظن بد
چندین چشش از
بهر چه تا جان تلخت خوش شود
از بد پشیمان
میشوی الله گویان میشوی
از جرم ترسان
میشوی وز چاره پرسان میشوی
گر چشم تو
بربست او چون مهرهای در دست
او
گاهی نهد در
طبع تو سودای سیم و زر و زن
این سو کشان
سوی خوشان وان سو کشان با
ناخوشان
چندان دعا کن
در نهان چندان بنال اندر شبان
بانک شعیب و
نالهاش وان اشک همچون
ژالهاش
گر مجرمی
بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
گفتا نه این
خواهم نه آن دیدار حق خواهم
عیان
گر رانده آن
منظرم بستست از او چشم ترم
جنت مرا
بیروی او هم دوزخست و هم عدو
گفتند باری کم
گری تا کم نگردد مبصری
گفت ار دو
چشمم عاقبت خواهند دیدن آن
صفت
ور عاقبت این
چشم من محروم خواهد ماندن
اندر جهان هر
آدمی باشد فدای یار خود
چون هر کسی
درخورد خود یاری گزید از نیک
و بد
روزی یکی
همراه شد با بایزید اندر رهی
گفتا که من
خربندهام پس بایزیدش گفت رو
مولوی