او
فرزند هدایت قلی
هدایت «اعتضادالملک» بود. اودربهمن
ماه 1281 دریک خانواده اشرافی
و مرتبط با دربار قاجاریه
دنیا آمد. نسبت او به رضاقلی خان
هدایت نویسنده روزگار ناصرالدین
شاه و مؤلف «مجمع الفصحا» می
رسید. هدایت از پیشگامان
داستاننویسی نوین ایران و یک
روشنفکر برجسته بود. برترین اثر
وی رمان بوف کور است که آن
را درخشانترین اثر ادبیات
داستانی معاصر ایران
دانستهاند. او آثاری از نویسندگان
بزرگ را نیز ترجمه کردهاست.
آشنایی عمیق وی با ادبیات اروپا،
خصوصا آشنایی با آثار فرانتس
کافکا زمینه ساز تحول مهمی در
ادبیات داستانی معاصرگردید. صادق
هدایت در 19 فروردین سال 1330 در
پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در
گورستان پرلاشز پاریس واقع است.
"ديروز
بود
كه
اطاقم
را
جدا
كردند،
آيا
همانطوری كه
ناظم
وعده
داد
من
حالا
به
كلی
معالجه
شده
ام
و
هفته
ديگر آزاد
خواهم
شد؟
آيا
ناخوش
بوده
ام؟
يكسال
است،
در
تمام
اين
مدت
هر
چه
التماس
می
كردم
كاغذ
و
قلم می خواستم
به من
نمی دادند.هميشه
پيش
خودم
گمان
می
كردم
هرساعتی
كه
قلم
و
كاغذ
به
دستم
بيفتد
چقدر
چيزها كه
خواهم
نوشت... ولی
ديروز
بدون
اينكه
خواسته
باشم
كاغذ
و
قلم
را
برايم
آوردند.
چيزی كه
آنقدر
آرزو
می كردم،
چيزی كه
آنقدر
انتظارش
را
داشتم...! اما
چه
فايده،
از
ديروز
تا
حالا
هرچه
فكر
می
كنم
چيزی
ندارم
كه بنويسم.
مثل
اينست
كه
كسی
دست
مرا
می
گيرد
يا
بازويم
بی
حس
می
شود.
حالا
كه
دقت
می كنم
مابين
خطهای درهم
و
برهمی
كه
روی
كاغذ
كشيده
ام
تنها
چيزی
كه
خوانده
می شود
اين است:"سه قطره خون"
آسمان
لاجوردی،
باغچه
سبز
و
گلهای
روی
تپه
باز
شده،
نسيم
آرامی
بوی
گلها
را
تا
اينجا
می آورد.
ولی
چه فائده؟
من
ديگر
از
چيزی
نمی توانم
كيف
بكنم،
همه
اينها
برای
شاعرها
و
بچه
ها
و
كسانی كه
تا
آخر
عمرشان
بچه می مانند
خوبست.
يكسال
است
كه
اينجا
هستم،
شبها
تا
صبح
از
صدای
گربه
بيدارم،
اين
ناله
های
ترسناك،
اين حنجره
خراشيده
كه
جانم
را
به
لب
رسانيده،
صبح
هم
هنوز
چشممان
باز
نشده
كه
انژكسيون
بی
كردار...! چه روزهای
دراز
و
ساعتهای
ترسناكی
كه
اينجا
گذرانيده
ام،
با
پيراهن
و
شلوار
زرد
روزهای
تابستان
در
زير
زمين دور
هم
جمع
می شويم
و
در
زمستان
كنار
باغچه
جلو
آفتاب
می
نشينيم،
يكسال
است
كه
ميان
اين
مردمان
عجيب
و غريب
زندگی
می كنم
.
هيچ
وجه
اشتراكی
بين
ما
نيست،
من
از
زمين
تا
آسمان
با
آنها
فرق
دارم
ولی
ناله
ها، سكوت
ها
،
فحش
ها،
گريه
ها
و
خنده
های
اين
آدمها
هميشه
خواب
مرا
پراز
كابوس
خواهد
كرد.
هنوز
يكساعت
ديگر
مانده
تا
شاممان
را
بخوريم،
از
همان
خوراكهای
چاپی:آش
ماست،
شير
برنج،
چلو،
نان و
پنير،
آنهم
بقدر
بخور
ونمير،
حسن
همه
آرزويش
اينست
يك
ديگ
اشكنه
را
با
چهار
تا
نان
سنگك
بخورد
، وقت
مرخصی
او
كه
برسد
عوض
كاغذ
و
قلم
بايد
برايش
ديگ
اشكنه
بياورند.
او
هم
يكی
از
آدمهای
خوشبخت اينجاست،
با
آن
قد
كوتاه،
خنده
احمقانه،
گردن
كلفت،
سرطاس
و
دستهای
كمخته
بسته
برای
ناوه
كشی
آفريده شده
،
همة
ذرات
تنش
گواهی
می دهند
و
آن
نگاه
احمقانه
او
هم
جار
می زند
كه
برای
ناوه
كشی
آفريده
شده
.
اگر محمدعلی
آنجا
سر
ناهار
و
شام
نمی
ايستاد
حسن
همه
ماها
را
به
خدا
رسانيده
بود،
ولی
خود
محمد
علی
هم
مثل مردمان
اين
دنياست،
چون
اينجا
را
هرچه
می خواهند
بگويند
ولی
يك
دنيای
ديگرست
ورای
دنيای
مردمان
معمولی
.
يك
دكتر
داريم
كه
قدرتی
خدا
چيزی
سرش
نمی
شود،
من
اگر
بجای
او
بودم
يكشب
توی
شام
همه
زهر
می ريختم می دادم
بخورند،
آنوقت
صبح
توی
باغ
می
ايستادم
دستم
را
به
كمر
می زدم
،
مرده
ها
را
كه
می بردند
تماشا
می
كردم.
اول
كه
مرا
اينجا
آوردند
همين
وسو
اس
را
داشتم
كه
مبادا
به
من
زهر
بخورانند
،
دست
به
شام
و
ناهار
نمی زدم
تا
اينكه
محمد
علي
از
آن
می چشيد
آنوقت
می خوردم،
شبها
هراسان
از
خواب
می پريدم
،
بخيالم
كه
آمده
اند
مرا بكشند.
همه
اينها
چقدر
دور
و
محو
شده!....
هميشه
همان
آدمها،
همان
خوراكها،
همان
اطاق
آبی
كه
تا
كمركش آن
كبود
است
.
"دو
ماه
پيش
بود
يك
ديوانه
را
در
آ
ن
زندان
پائين
حياط
انداخته
بودند،
با
تيله
شكسته
شكم
خودش
را
پاره كرد،
روده
هايش
را
بيرون
كشيده
بود
با
آنها
بازی
می
كرد
.
می گفتند
او
قصاب
بوده،
به
شكم
پاره
كردن
عادت داشته.
اما
آن
يكی
ديگر
كه
با
ناخن
چشم
خودش
را
تركانيده
بود،
دستهايش
را
از
پشت
بسته
بودند.
فرياد می كشيد
و
خون
به
چشمش
خشك
شده
بود
من
می دانم
همه
اينها
زير
سر
ناظم
است
:
"مردمان
اينجا
همه
هم
اينطور
نيستند.
خيلی
از
آنها
اگر
معالجه
بشوند
و
مرخص
بشوند،
بدبخت
خواهند شد.
مثلا"
اين
صغرا
سلطان
كه
در
زنانه
است،
دو
سه
بار
می
خواست
بگريزد،
او
را
گرفتند.
پيرزن
است
اما صورتش
را
گچ
ديوار
می مالد
و
گل
شمعدانی
هم
سرخابش
است
.خودش
را
دختر
چهارده
ساله
می داند،
اگر
معالجه
بشود
و
در
آينه
نگاه
بكند
سكته
خواهد
كرد،
بدتر
از
همه
تقی خودمان
است
كه
می خواست
دنيا
را
زير
و
رو
بكند
و
با
آنكه
عقيده
اش
اينست
كه
زن
باعث
بدبختی
مردم
شده
و برای
اصلاح
دنيا
هر
چه
زن
است
بايد
كشت،
عاشق
همين
صغرا
سلطان
شده
بود.
همه
اينها
زير
سر
ناظم
خودمان
است.
او
دست
تمام
ديوانه
ها
را
از
پشت
بسته،
هميشه
با
آن
دماغ
بزرگ و
چشمهای
كوچك
به
شكل
وافوريها
ته
باغ
زير
درخت
كاج
قدم
ميزند.
گاهی
خم
می
شود
پائين
درخت
را
نگاه می
كند،
هر
كه
او
را
ببيند
می گويد
چه
آدم
بی
آزار
بيچاره
ای
كه
گير
يكدسته
ديوانه
افتاده.
اما
من
او
را
می شناسم
من
می دانم
آنجا
زير
درخت
سه
قطره
خون
روی
زمين
چكيده.
يك
قفس
جلو
پنجره
اش
آويزان
است، قفس
خالی
است،
چون
گربه
قناريش
را
گرفت،
ولی
او
قفس
را
گذاشته
تا
گربه
ها
به
هوای
قفس
بيايند
و
آنها
را بكشد.
ديروز
بود
دنبال
يك
گربه
گل
باقالی
كرد،
همين كه
حيوان
از
درخت
كاج
جلو
پنجره
اش
بالا
رفت،
به
قراو
ل دم
در
گفت
حيوان
را
با
تير
بزنند.
اين
سه
قطره
خون
مال
گربه
است،
ولی
از
خودش
كه
بپرسند
می
گويد
مال مرغ
حق
است
.
"از
همة
اينها
غريب
تر
رفيق
و
همسايه
ام
عباس
است،
دو
هفته
نيست
كه
او
را
آورده
اند
،
با
من
خيلی
گرم گرفته،
خودش
را
پيغمبر
و
شاعر
می داند. می
گويد
كه
هركاری،
بخصوص
پيغمبری،
بسته
به
بخت
و
طالع
است.هر
كسی
پيشانيش
بلند
باشد،
اگر
چيزي
هم
بارش
نباشد،
كارش
می
گيرد
و
اگر
علامه
دهر
باشد
و
پيشانی نداشته
باشد
بروز
او
می افتد.
عباس
خودش
را
تارزن
ماهر
هم
می داند.
روی
يك
تخته
سيم
كشيده
بخيال
خودش تار
درست
كرده
و
يك
شعر
هم
گفته
كه
روزی
هشت
بار
برايم
می
خواند.
گويا
برای
همين
شعر
او
را
به
اينجا آورده
اند،
شعر
يا
تصنيف
غريبی
گفته
:
"دريغا
كه
بار
دگر
شام
شد
،
"سراپای
گيتی
سيه
فام
شد
،
"همه
خلق
را
گاه
آرام
شد
،
"مگر
من،
كه
رنج
و
غمم
شد
فزون
.
"جهان
را
نباشد
خوشی
در
مزاج
،
"بجز
مرگ
نبود
غمم
را
علاج
،
"وليكن
در
آن
گوشه
در
پای
كاج
،
"چكيده
است
بر
خاك
سه
قطره
خون
"
ديروز
بود
در
باغ
قدم
می زديم.عباس
همين
شعر
را
می خواند،
يك
زن
و
يك
مرد
و
يك
دختر
جوان
بديدن
او آمدند.
تا
حالا
پنج
مرتبه
است
كه
می
آيند.
من
آنها
را
ديده
بودم
و
می شناختم،
دختر
جوان
يكدسته
گل
آورده بود.
آن
دختر
به
من
می خنديد،
پيدا
بود
كه
مرا
دوست
دارد،
اصلا
به
هوای
من
آمده
بود،
صورت
آبله
روی عباس
كه قشنگ
نيست،
اما
آن
زن
كه
با
دكتر
حرف
می زد
من
ديدم
عباس
دختر
جوان
را
كنار
كشيد
و
ماچ
كرد.
"تا
كنون
نه
كسی
بديدن
من
آمده
و
نه
برايم
گل
آورده
اند،
يكسال
است.
آخرين
بار
سياوش
بود
كه
به
ديدنم آمد،
سياوش
بهترين
رفيق
من
بود.ما
با
هم
همسايه
بوديم،
هر
روز
با
هم
به
دارالفنون
می
رفتيم
و
با
هم
بر
می گشتيم
و
درسهايمان
را
با
هم
مذاكره
می
كرديم
و
در
موقع
تفريح
من
به
سياوش
تار
مشق
می دادم
.
رخساره
دختر عموی
سياوش
هم
كه
نامزد
من
بود
اغلب
در
مجلس
ما
می
آمد.
سياوش
خيال
داشت
خواهر
رخساره
را
بگيرد
.
اتفاقا"
يكماه
پيش
از
عقد
كنانش
زد
و
سياوش
ناخوش
شد.
من
دو
سه
بار
به
احوالپرسيش
رفتم
ولی
گفتند
كه حكيم
قدغن
كرده
كه
با
او
حرف
بزنند.
هر
چه
اصرار
كردم
همين
جواب
را
دادند.
من
هم
پاپی
نشدم.
"
خوب
يادم
است،
نزديك
امتحان
بود،
يك
روز
غروب
كه
به
خانه
برگشتم،
كتابهايم
را
با
چند
تا
جزوه مدرسه
روی
ميز
ريختم
همينكه
آمدم
لباسم
را
عوض
بكنم
صدای
خالی
شدن
تير
آمد.
صدای
آن
بقدری
نزديك بود
كه
مرا
متوحش
كرد،
چون
خانه
ما
پشت
خندق
بود
و
شنيده
بودم
كه
در
نزديكی
ما
دزد
زده
است.
ششلول را
از
توی
كشو
ميز برداشتم و
آمدم
در حياط،
گوش
بزنگ
ايستادم،
بعد
از
پلكان
روی
بام
رفتم
ولی
چيزی بنظرم
نرسيد
.
وقتی كه
بر
می گشتم
از
آن
بالا
در
خانه
سياوش
نگاه
كردم،
ديدم
سياوش
با
پيراهن
و
زير
شلواری ميان
حياط
ايستاده.
من
با
تعجب
گفتم:"سياوش
تو
هستی
؟"
او
مرا
شناخت
و
گفت:
"
بيا
تو
كسی
خانه
مان
نيست
."
"صدای
تير
را
شنيدی؟"
"انگشت
به
لبش
گذاشت
و
با
سرش
اشاره
كرد
كه
بيا،
ومن
با
شتاب
پائين
رفتم
و
در
خانه
شان
را
زدم
.
خودش
آمد
در
را
روی
من
باز
كرد.
همين
طور
كه
سرش
پائين
بود
و
به زمين
خيره
نگاه
می كرد
پرسيد
:
"تو
چرا
بديدن
من
نيامدی؟"
"من
دو
سه
بار
به
احوال
پرسيت
آمدم
ولی
گفتند
كه
دكتر
اجازه
نمی دهد.
"
"گمان
می
كنند
كه
من
ناخوشم
،
ولی
اشتباه
می كنند
."
دوباره
پرسيدم
:
"اين
صدای
تير
را
شنيدی
؟"
"
بدون
اينكه
جواب
بدهد،
دست
مرا
گرفت
و
برد
پای
درخت
كاج
و
چيزی
را
نشان
داد.
من
از
نزديك
نگاه كردم،
سه
چكه
خون
تازه
روی
زمين
چكيده
بود.
"بعد
مرا
برد
اطاق
خودش
،
همه
درها
را
بست،
روی
صندلي
نشستم،
چراغ
را
روشن
كرد
و
آمد
روی صندلی
مقابل
من،
كنار
ميز
نشست.
اطاق
او
ساده،
آبی
رنگ
و
كمركش
ديوار
كبود
بود.
كنار
اطاق
يك
تار گذاشته
بود.
چند
جلد
كتاب
و
جزوه
مدرسه
هم
روی
ميز
ريخته
بود.
بعد
سياوش
دست
كرد
از
كشو
ميز
يك ششلول
درآورد
به من
نشان
داد.
از
آن
ششلول
های
قديمی
دسته
صدفی
بود،
آن
را
در
جيب
شلوارش
گذاشت
و گفت:"
من
يك
گربه
ماده
داشتم،
اسمش
نازی
بود.
شايد
آنرا
ديده
بودی،
از
اين
گربه
های
معمولی
گل
باقالی
بود
.با
دو
تا
چشم
درشت
مثل
چشم
های
سرمه
كشيده.روی
پشتش
نقش
و
نگارهای
مرتب
بود
مثل
اينكه
روی
كاغذ آب
خشك
كن
فولادی
جوهر
ريخته
باشند
و
بعد
آنرا
از
ميان
تا
كرده
باشند.
روزها
كه
از
مدرسه
برمی گشتم
نازی جلو
می دويد،
ميو
ميو
می
كرد،
خودش
را
به
من
می ماليد،
وقتی كه
می نشستم
از
سر
و
كولم
بالا
می
رفت،
پوزه
اش
را بصورتم
می زد،
با
زبان
زبرش
پيشانيم
را
می
ليسيد
و
اصرار
داشت
كه
او
را
ببوسم.
گويا
گربه
ماده
مكارتر
و مهربان
تر
و
حساس
تر
از
گربه
نر
است.
نازی
از
من
گذشته
با
آشپز
ميانه اش
از
همه
بهتر
بود،
چون
خوراكها
از پيش
او
در
می
آمد،
ولی
از
گيس
سفيدخانه،
كه
كيابيا
بود
و
نماز
می خواند
و
از
موی
گربه
پرهيز
می
كرد،
دوری می جست.
لابد
نازی
پيش
خودش
خيال
می
كرد
كه
آدمها
زرنگتر
از
گربه
ها
هستند
و
همه
خوراكی های
خوشمزه
و جاهای
گرم
و
نرم
را
برای
خودشان
احتكار
كرده
اند
و
گربه
ها
بايد
آنقدر
چاپلوسی
بكنند
و
تملق
بگويند
تا
بتوانند با
آنها
شركت
بكنند.
"تنها
وقتی
احساسات
طبيعی
نازي
بيدار
می شد
و
بجوش
می
آمد
كه
سر
خروس
خونالودی
بچنگش
می افتاد
و
او
را
به
يك
جانور
درنده
تبديل
می
كرد
.
چشمهای
او
درشت
تر
می
شد
و
برق
می زد،
چنگالهايش
از
توی
غلاف در
می آمد
و
هر
كس
را
كه
به
او
نزديك
می شد
با
خرخرهای
طولانی
تهديد
می
كرد
.
بعد،
مثل
چيزی كه
خودش
را فريب
بدهد،
بازی
در
می آورد.
چون
با
همه
قوه
تصور
خودش
كله
خروس
را
جانور
زنده
گمان
می
كرد،
دست
زير آن
می زد،
براق
می شد،
خودش
را
پنهان
می
كرد،
در
كمين
می
نشست،
دوباره
حمله
می
كرد
و
تمام
زبر
دستی
و چالاكی
نژاد
خودش
را
با
جست
و
خيز
و
جنگ
و
گريزهای
پی
در
پی
آشكار
می نمود
.
بعد
از
آنكه
از
نمايش
خسته می شد،
كله
خونالود
را
با
اشتهای
هر
چه
تمامتر
می خورد
و
تا
چند
دقيقه
بعد
دنبال
باقی
آن
می گشت
و
تا
يكی
دو ساعت
تمدن
مصنوعی
خود
را
فراموش
می
كرد،
نه
نزديك
كسی
می
آمد،
نه
ناز
می
كرد
و
نه
تملق
می گفت
.
"در
همان
حالی
كه
نازی
اظهار
دوستی
می كرد،
وحشی
و
تودار
بود
و
اسر
ار
زندگی
خودش
را
فاش
نمی كرد،
خانه
ما
را
مال
خودش
می دانست،
و
اگر
گربه
غريبه
گذارش
به
آنجا
می افتاد،
بخصوص
اگر
ماده
بود
مدتها صدای
فيف،
تغير
و
ناله
های
دنباله
دار
شنيده
می
شد.
"صدائی
كه
نازی
برای
خبر
كردن
ناهار
می داد
با
صدای
موقع
لوس
شدنش
فرق
داشت. نعره
ای
كه
از گرسنگی
می كشيد
با
فريادهائي
كه
در
كشمكش ها
می زد
و
مرنو
مرنوی
كه
موقع
مستيش
راه
می
انداخت
همه
باهم توفير
داشت
و
آهنگ
آنها
تغيير
می
كرد:
اولی
فرياد
جگر
خراش،
دويمی
فرياد
از
روی
بغض
و
كينه،
سومی
يك ناله
دردناك
بود
كه
از
روی
احتياج
طبيعت
می
كشيد،
تا
بسوی
جفت
خودش
برود.
ولی
نگاههای
نازی
از
همه
چيز پر
معنی
تر
بود
و
گاهی
احساسات
آدمی
را
نشان
می داد،
بطوری كه
انسان
بی
اختيار
از
خودش
می پرسيد:
در
پس اين
كله
پشم
آلود،
پشت
اين
چشمهای
سبز
مرموز
چه
فكرهائی
و
چه
احساساتی
موج
می زند
!
"پارسال
بهار
بود
كه
آن
پيش
آمد
هولناك
رخ
داد.
می دانی
در
اين
موسم
همه
جانوران
مست
می شوند
و
به تك
و
دو
می افتند،
مثل
اينست
كه
باد
بهاری
يك
شور
ديوانگی
در
همه
جنبندگان
می دمد.
نازی
ما
هم
برای
اولين
بار شور
عشق
به كله
اش
زد
و
با
لرزه
ای
كه
همه
تن
او
را
به
تكان
می انداخت،
ناله
های
غم
انگيز
می
كشيد.
گربه
های نر
ناله
هايش
را
شنيدند
و
از
اطراف
او
را
استقبال
كردند. پس
از
جنگها
و
كشمكشها
نازی
يكی
از
آنها
را
كه
از همه
پر
زورتر
و
صدايش
رساتر
بود
به
همسری
خودش
انتخاب
كرد.
در
عشق
ورزی
جانوران
بوی
مخصوص
آنها
خيلی
اهميت
دارد
برای
همين
است
كه
گربه
های
لوس
خانگی
و
پاكيزه
در
نزد
ماده
خودشان
جلوه
ای ندارند.برعكس
گربه
های
روی
تيغه
ديوارها،
گربه
های
دزد
لاغر
ولگرد
و
گرسنه
كه
پوست
آنها
بوی
اصلی
نژادشان
را می دهد
طرف
توجه
ماده
خودشان
هستند.
روزها
و
به
خصوص
تمام
شب
را
نازی
و
جفتش
عشق
خودشان
را
به آواز
بلند
می
خواندند.
تن
نرم
و
نازك
نازی
كش
و
واكش
می آمد،
در
صورتيكه
تن
ديگری
مانند
كمان
خميده
می شد و
ناله
های
شادی
می
كردند. تا
سفيدة
صبح
اينكار
مداومت
داشت.
آنوقت
نازی
با
موهای
ژوليده،
خسته
و
كوفته اماخوشبخت
وارد
اطاق
می شد.
"شبها
از
دست
عشقبازی
نازی
خوابم
نمی برد، آخرش
از
جا
در
رفتم،
يك
روز
جلو
همين
پنجره
كارمی كردم.
عاشق
و
معشوق
را
ديدم
كه
در
باغچه
می خراميدند.
من
با
همين
ششلول
كه
ديدی،
در
سه
قدمی
نشان
رفتم.ششلول
خالی
شد
و
گلوله
به
جفت
نازی
گرفت.
گويا
كمرش
شكست،
يك
جست
بلند
برداشت
و
بدون
اينكه
صدا بدهد
يا
ناله
بكشد
از
دالان
گريخت
و
جلو
چينه
ديوار
باغ
افتاد
و
مرد.
"تمام
خط
سير
او
لكه
های
خون
چكيده
بود. نازی
مدتی
دنبال
او
گشت
تا
رد
پايش
را
پيدا
كرد،
خونش
را بوئيده
و
راست
سر
كشته
او
رفت.
دو
شب
و
دو
روز
پاي
مرده
او
كشيك
داد.
گاهي
با
دستش
او
را
لمس
می
كرد،
مثل
اينكه
باو
می گفت: "بيدار
شو،
اول
بهار
است.
چرا
هنگام
عشقبازی
خوابيدی،
چرا
تكان
نمی خوری؟
پاشو،
پاشو!
"
چون
نازی
مردن
سرش
نمی
شد
و
نمی دانست
كه
عاشقش
مرده
است.
"فردای
آنروز
نازی
با
نعش
جفتش
گم
شد. هرجا
را
گشتم،
از
هر
كس
سراغ
او
را
گرفتم
بيهوده
بود. آيا نازی
از
من
قهر
كرد،
آيا
مرد،
آيا
پی
عشقبازی
خودش
رفت،
پس
مرده
آن
ديگری
چه
شد؟
"يكشب
صدای
مرنو
مرنو
همان
گربه
نر
را
شنيدم،
تا
صبح
ونگ
زد،
شب
بعد
هم
به
همچنين،
ولی
صبح صدايش
می بريد.
شب
سوم
باز
ششلول
را
برداشتم
و
سر
هوائی
به
همين
درخت
كاج
جلو
پنجره
ام
خالی
كردم
.چون
برق
چشمهايش
در
تاريكی
پيدا
بود
ناله
طويلی
كشيد
و
صدايش
بريد. صبح
پائين
درخت
سه
قطره
خون چكيده
بود. از
آنشب
تا
حالا
هر
شب
می آيد
و
با
همان
صدا
ناله
می كشد. آنهای
ديگر
خوابشان
سنگين
است نمی شنوند. هر
چه
به
آنها
می
گويم
به
من
می خندند
ولی
من
می دانم، مطمئنم
كه
اين
صدای
همان
گربه
است
كه كشته
ام. از
آنشب
تا
كنون
خواب
به
چشمم
نيامده،
هر
جا
می روم،
هر
اطاقی
می خوابم، تمام
شب
اين
گربه
بی انصاف
با
حنجره
ترسناكش
ناله
می كشد
و
جفت
خودش
را
صدا
می زند.
امروز
كه
خانه
خلوت
بود
آمدم
همانجائيكه
گربه
هر
شب
می نشيند
و
فرياد
می زند
نشانه
رفتم، چون
از
برق چشمهايش
در
تاريكی
می دانستم
كه
كجا
می
نشيند.
تير
كه
خالی
شد
صدای
ناله
گربه
را
شنيدم
و
سه
قطره
خون
از آن
بالا
چكيد. تو
كه
بچشم
خودت
ديدی،
تو
كه
شاهد
من
هستی
؟
"در
اين
وقت
در
اطاق
باز
شد
رخساره
و
مادرش
وارد
شدند.
رخساره
يكدسته
گل
در
دست
داشت.
من
بلند
شدم
سلام
كردم
ولی
سياوش
با
لبخند
گفت:
"
البته
آقای
ميرزا
احمد
خان
را
شما
بهتر
از
من
می
شناسيد،
لازم
به
معرفی
نيست،
ايشان
شهادت
می دهند كه
سه
قطره
خون
را
به
چشم
خودشان
در
پای
درخت
كاج
ديده
اند
.
"بله
من
ديده
ام.
"
"ولی
سياوش
جلو
آمد
قه
قه
خنديد،
دست
كرد
از
جيبم
ششلول
مرا
در
آورد
روی
ميز
گذاشت
و
گفت
:
"می
دانيد
ميرزا
احمد
خان
نه
فقط
خوب
تار
می زند
و
خوب
شعر
می
گويد،
بلكه
شكارچی
قابلی
هم
هست،
خيلی
خوب
نشان
می زند
.
"بعد
به
من
اشاره
كرد،
من
هم
بلند
شدم
و
گفتم
:
"بله
امروز
عصر
آمدم
كه
جزوه
مدرسه
از
سياوش
بگيرم،
برای
تفريح
مدتی
به
درخت
كاج
نشانه
زديم، ولی
آن
سه
قطره
خون
مال
گربه
نيست
مال
مرغ
حق
است.
می دانيد
كه
مرغ
حق
سه
گندم
از
مال
صغير
خورده
و هر
شب
آنقدر
ناله
می كشد
تا
سه
قطره
خون
از
گلويش
بچكد،
و
يا
اينكه
گربه
ای
قناری
همسايه
را
گرفته
بوده
و او
را
با
تير
زده
اند
و
از
اينجا
گذشته
است،
حالا
صبر
كنيد
تصنيف
تازه
ای
كه
در
آورده
ام
بخوانم،
تار
را برداشتم
و
آواز
را
با
ساز
جور
كرده
اين
اشعار
را
خواندم
:
"دريغا
كه
بار
دگر
شام
شد
،
"سراپای
گيتی
سيه
فام
شد
،
"همه
خلق
را
گاه
آرام
شد
،
"مگر
من،
كه
رنج
و
غمم
شد
فزون
.
"جهان
را
نباشد
خوشی
در
مزاج
،
"بجز
مرگ
نبود
غمم
را
علاج
،
"وليكن
در
آن
گوشه
در
پاي
كاج
،
"چكيده
است
بر
خاك
سه
قطره
خون
."
به
اينجا
كه
رسيد
مادر
رخساره
با
تغير
از
اطاق
بيرون
رفت،
رخساره
ابروهايش
را
بالا
كشيد
و
گفت: "اين ديوانه
است."
بعد
دست
سياوش
را
گرفت
و
هر
دو
قه
قه
خنديدند
و
از
در
بيرون
رفتند
و
در
را
برويم
بستند
.
"
در
حياط
كه
رسيدند
زير
فانوس
من
از
پشت
شيشه
پنجره
آنها
را
ديدم
كه
يكديگر
را
در
آغوش
كشيدند
و بوسيدند.