او
فرزند هدایت قلی
هدایت «اعتضادالملک» بود. اودربهمن
ماه 1281 دریک خانواده اشرافی
و مرتبط با دربار قاجاریه
دنیا آمد. نسبت او به رضاقلی خان
هدایت نویسنده روزگار ناصرالدین
شاه و مؤلف «مجمع الفصحا» می
رسید. هدایت از پیشگامان
داستاننویسی نوین ایران و یک
روشنفکر برجسته بود. برترین اثر
وی رمان بوف کور است که آن
را درخشانترین اثر ادبیات
داستانی معاصر ایران
دانستهاند. او آثاری از نویسندگان
بزرگ را نیز ترجمه کردهاست.
آشنایی عمیق وی با ادبیات اروپا،
خصوصا آشنایی با آثار فرانتس
کافکا زمینه ساز تحول مهمی در
ادبیات داستانی معاصرگردید. صادق
هدایت در 19 فروردین سال 1330 در
پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در
گورستان پرلاشز پاریس واقع است.
"ديروز
بود
كه
اطاقم
را
جدا
كردند،
آيا
همانطوری كه
ناظم
وعده
داد
من
حالا
به
كلی
معالجه
شده
امو
هفته
ديگر آزاد
خواهم
شد؟
آيا
ناخوش
بوده
ام؟
يكسال
است،
در
تمام
اين
مدت
هر
چه
التماس
می
كردم
كاغذو
قلم می خواستم
به من
نمی دادند.هميشهپيشخودمگمانمیكردمهرساعتیكهقلموكاغذبهدستمبيفتدچقدرچيزها كهخواهمنوشت... ولی
ديروز
بدون
اينكه
خواسته
باشم
كاغذو
قلم
را
برايم
آوردند.
چيزی كه
آنقدر
آرزو
می كردم،
چيزی كه
آنقدر
انتظارش
را
داشتم...! اما
چه
فايده،
از
ديروز
تا
حالا
هرچه
فكر
می
كنم
چيزی
ندارم
كه بنويسم.
مثل
اينست
كه
كسی
دست
مرا
می
گيرد
يا
بازويم
بی
حس
می
شود.
حالا
كه
دقت
می كنم
مابين
خطهای درهمو
برهمی
كه
روی
كاغذ
كشيده
ام
تنها
چيزی
كه
خوانده
می شود
اين است:"سه قطره خون"
آسمان
لاجوردی،
باغچه
سبزو
گلهای
روی
تپه
باز
شده،
نسيم
آرامی
بوی
گلها
را
تا
اينجا
می آورد.
ولی
چه فائده؟
من
ديگر
از
چيزی
نمی توانم
كيف
بكنم،
همه
اينها
برای
شاعرهاو
بچه
هاو
كسانی كه
تا
آخر
عمرشان
بچه می مانند
خوبست.
يكسال
است
كه
اينجا
هستم،
شبها
تا
صبح
از
صدای
گربه
بيدارم،
اين
ناله
های
ترسناك،
اين حنجره
خراشيده
كه
جانم
را
به
لب
رسانيده،
صبح
هم
هنوز
چشممان
باز
نشده
كه
انژكسيون
بی
كردار...! چه روزهای
دراز
و
ساعتهای
ترسناكی
كه
اينجا
گذرانيده
ام،
با
پيراهنو
شلوار
زرد
روزهای
تابستان
در
زير
زمين دور
هم
جمع
می شويمو
در
زمستان
كنار
باغچه
جلو
آفتاب
می
نشينيم،
يكسال
است
كه
ميان
اين
مردمان
عجيبو
غريب
زندگی
می كنم
.
هيچ
وجه
اشتراكی
بين
ما
نيست،
من
از
زمين
تا
آسمان
با
آنها
فرق
دارم
ولی
ناله
ها، سكوت
ها،فحشها،گريههاوخندههایاينآدمهاهميشهخوابمراپرازكابوسخواهدكرد.
هنوز
يكساعت
ديگر
مانده
تا
شاممان
را
بخوريم،
از
همان
خوراكهای
چاپی:آشماست،شيربرنج،چلو،نان وپنير،آنهمبقدربخورونمير،حسنهمهآرزويشاينستيكديگاشكنهراباچهارتانانسنگكبخورد
، وقتمرخصیاوكهبرسدعوضكاغذوقلمبايدبرايشديگاشكنهبياورند.اوهميكیازآدمهایخوشبخت اينجاست،باآنقدكوتاه،خندهاحمقانه،گردنكلفت،سرطاسودستهایكمختهبستهبرایناوهكشیآفريده شده
،همةذراتتنشگواهیمی دهندوآننگاهاحمقانهاوهمجارمی زندكهبرایناوهكشیآفريدهشده .
اگر محمدعلی
آنجا
سر
ناهارو
شام
نمی
ايستاد
حسن
همه
ماها
را
به
خدا
رسانيده
بود،
ولی
خود
محمد
علی
هم
مثل مردمان
اين
دنياست،
چون
اينجا
را
هرچه
می خواهند
بگويند
ولی
يك
دنيای
ديگرست
ورای
دنيای
مردمان
معمولی
.
يك
دكتر
داريم
كه
قدرتی
خدا
چيزی
سرش
نمی
شود،
من
اگر
بجای
او
بودم
يكشب
توی
شام
همه
زهر
می ريختم می دادم
بخورند،
آنوقت
صبح
توی
باغ
می
ايستادم
دستم
را
به
كمر
می زدم،مردههاراكهمی بردندتماشامیكردم.
اول
كه
مرا
اينجا
آوردند
همين
وسو
اس
را
داشتم
كه
مبادا
به
من
زهر
بخورانند،دستبهشاموناهارنمی زدم
تا
اينكه
محمد
علي
از
آن
می چشيد
آنوقت
می خوردم،
شبها
هراسان
از
خواب
می پريدم،بخيالمكهآمدهاندمرا بكشند.همهاينهاچقدردورومحوشده!....هميشههمانآدمها،همانخوراكها،هماناطاقآبیكهتاكمركش آنكبوداست .
"دو
ماه
پيش
بود
يك
ديوانه
را
درآن
زندان
پائين
حياط
انداخته
بودند،
با
تيله
شكسته
شكم
خودش
را
پاره كرد،
روده
هايش
را
بيرون
كشيده
بود
با
آنها
بازی
می
كرد
.
می گفتند
او
قصاب
بوده،
به
شكم
پاره
كردن
عادت داشته.
اما
آن
يكی
ديگر
كه
با
ناخن
چشم
خودش
را
تركانيده
بود،
دستهايش
را
از
پشت
بسته
بودند.
فرياد می كشيدو
خون
به
چشمش
خشك
شده
بود
من
می دانم
همه
اينها
زير
سر
ناظم
است
:
"مردمان
اينجا
همه
هم
اينطور
نيستند.
خيلیازآنهااگرمعالجهبشوندومرخصبشوند،بدبختخواهند شد.
مثلا"
اين
صغرا
سلطان
كه
در
زنانه
است،
دو
سه
بار
می
خواست
بگريزد،
او
را
گرفتند.
پيرزن
است
اما صورتش
را
گچ
ديوار
می مالدو
گل
شمعدانی
هم
سرخابش
است
.خودشرادخترچهاردهسالهمی داند،اگرمعالجهبشودودرآينهنگاهبكندسكتهخواهدكرد،بدترازهمهتقی خودماناستكهمی خواستدنيارازيروروبكندوباآنكهعقيدهاشاينستكهزنباعثبدبختیمردمشدهو برایاصلاحدنياهرچهزناستبايدكشت،عاشقهمينصغراسلطانشدهبود.
همه
اينها
زير
سر
ناظم
خودمان
است.
او
دست
تمام
ديوانه
ها
را
از
پشت
بسته،
هميشه
با
آن
دماغ
بزرگ و
چشمهای
كوچك
به
شكل
وافوريها
ته
باغ
زير
درخت
كاج
قدم
ميزند.
گاهی
خم
می
شود
پائين
درخت
را
نگاه می
كند،
هر
كه
او
را
ببيند
می گويد
چه
آدم
بی
آزار
بيچاره
ای
كه
گير
يكدسته
ديوانه
افتاده.
اما
من
او
را
می شناسم
من
می دانم
آنجا
زير
درخت
سه
قطره
خون
روی
زمين
چكيده.
يك
قفس
جلو
پنجره
اش
آويزان
است، قفس
خالی
است،
چون
گربه
قناريش
را
گرفت،
ولی
او
قفس
را
گذاشته
تا
گربه
ها
به
هوای
قفس
بيايندو
آنها
را بكشد.
ديروز
بود
دنبال
يك
گربه
گل
باقالی
كرد،
همين كه
حيوان
از
درخت
كاج
جلو
پنجره
اش
بالا
رفت،
به
قراول
دم
در
گفت
حيوان
را
با
تير
بزنند.
اين
سه
قطره
خون
مال
گربه
است،
ولی
از
خودش
كه
بپرسند
می
گويد
مال مرغ
حق
است
.
"از
همة
اينها
غريب
تر
رفيقو
همسايه
ام
عباس
است،
دو
هفته
نيست
كه
او
را
آورده
اند،بامنخيلیگرم گرفته،خودشراپيغمبروشاعرمی داند. میگويدكههركاری،بخصوصپيغمبری،بستهبهبختوطالعاست.هر
كسی
پيشانيش
بلند
باشد،
اگر
چيزي
هم
بارش
نباشد،
كارش
می
گيردو
اگر
علامه
دهر
باشدو
پيشانی نداشته
باشد
بروز
او
می افتد.
عباس
خودش
را
تارزن
ماهر
هم
می داند.
روی
يك
تخته
سيم
كشيده
بخيال
خودش تار
درست
كردهو
يك
شعر
هم
گفته
كه
روزی
هشت
بار
برايم
می
خواند.
گويا
برای
همين
شعر
او
را
به
اينجا آورده
اند،
شعر
يا
تصنيف
غريبی
گفته
:
"دريغا
كه
بار
دگر
شام
شد،
"سراپای
گيتی
سيه
فام
شد،
"همه
خلق
را
گاه
آرام
شد،
"مگر
من،
كه
رنجو
غمم
شد
فزون
.
"جهان
را
نباشد
خوشی
در
مزاج،
"بجز
مرگ
نبود
غمم
را
علاج،
"وليكن
در
آن
گوشه
در
پای
كاج،
"چكيده
است
بر
خاك
سه
قطره
خون
"
ديروز
بود
در
باغ
قدم
می زديم.عباسهمينشعررامی خواند،يكزنويكمردويكدخترجوانبديدناو آمدند.تاحالاپنجمرتبهاستكهمیآيند.منآنهاراديدهبودمومی شناختم،دخترجوانيكدستهگلآورده بود.آندختربهمنمی خنديد،پيدابودكهمرادوستدارد،اصلابههوایمنآمدهبود،صورتآبلهروی عباسكه قشنگنيست،اماآنزنكهبادكترحرفمی زدمنديدمعباسدخترجوانراكناركشيدوماچكرد.
"تا
كنون
نه
كسی
بديدن
من
آمدهو
نه
برايم
گل
آورده
اند،
يكسال
است.
آخرين
بار
سياوش
بود
كه
به
ديدنم آمد،
سياوش
بهترين
رفيق
من
بود.ماباهمهمسايهبوديم،هرروزباهمبهدارالفنونمیرفتيموباهمبرمی گشتيمودرسهايمانراباهممذاكرهمیكرديمودرموقعتفريحمنبهسياوشتارمشقمی دادم
.
رخساره
دختر عموی
سياوش
هم
كه
نامزد
من
بود
اغلب
در
مجلس
ما
می
آمد.
سياوش
خيال
داشت
خواهر
رخساره
را
بگيرد
.
اتفاقا"
يكماه
پيش
از
عقد
كنانش
زدو
سياوش
ناخوش
شد.
من
دو
سه
بار
به
احوالپرسيش
رفتم
ولی
گفتند
كه حكيم
قدغن
كرده
كه
با
او
حرف
بزنند.
هر
چه
اصرار
كردم
همين
جواب
را
دادند.
من
هم
پاپی
نشدم.
"
خوب
يادم
است،
نزديك
امتحان
بود،
يك
روز
غروب
كه
به
خانه
برگشتم،
كتابهايم
را
با
چند
تا
جزوه مدرسه
روی
ميز
ريختم
همينكه
آمدم
لباسم
را
عوض
بكنم
صدای
خالی
شدن
تير
آمد.
صدای
آن
بقدری
نزديك بود
كه
مرا
متوحش
كرد،
چون
خانه
ما
پشت
خندق
بودو
شنيده
بودم
كه
در
نزديكی
ما
دزد
زده
است.
ششلول را
از
توی
كشو
ميز برداشتم و
آمدم
در حياط،
گوش
بزنگ
ايستادم،
بعد
از
پلكان
روی
بام
رفتم
ولی
چيزی بنظرم
نرسيد
.
وقتی كه
بر
می گشتم
از
آن
بالا
در
خانه
سياوش
نگاه
كردم،
ديدم
سياوش
با
پيراهنو
زير
شلواری ميان
حياط
ايستاده.
من
با
تعجب
گفتم:"سياوش
تو
هستی؟"
او
مرا
شناختو
گفت:
"
بيا
تو
كسی
خانه
مان
نيست
."
"صدای
تير
را
شنيدی؟"
"انگشت
به
لبش
گذاشتو
با
سرش
اشاره
كرد
كه
بيا،
ومن
با
شتاب
پائين
رفتمو
در
خانه
شان
را
زدم
.
خودش
آمد
در
را
روی
من
باز
كرد.
همين
طور
كه
سرش
پائين
بودو
به زمين
خيره
نگاه
می كرد
پرسيد
:
"تو
چرا
بديدن
من
نيامدی؟"
"من
دو
سه
بار
به
احوال
پرسيت
آمدم
ولی
گفتند
كه
دكتر
اجازه
نمی دهد.
"
"گمان
می
كنند
كه
من
ناخوشم،ولیاشتباهمی كنند
."
دوباره
پرسيدم :
"اين
صدای
تير
را
شنيدی؟"
"
بدون
اينكه
جواب
بدهد،
دست
مرا
گرفتو
برد
پای
درخت
كاجو
چيزی
را
نشان
داد.
من
از
نزديك
نگاه كردم،
سه
چكه
خون
تازه
روی
زمين
چكيده
بود.
"بعد
مرا
برد
اطاق
خودش،همهدرهارابست،رویصندلينشستم،چراغراروشنكردوآمدروی صندلیمقابلمن،كنارميزنشست.اطاقاوساده،آبیرنگوكمركشديواركبودبود.كناراطاقيكتار گذاشتهبود.چندجلدكتابوجزوهمدرسههمرویميزريختهبود.بعدسياوشدستكردازكشوميزيك ششلولدرآوردبه مننشانداد.ازآنششلولهایقديمیدستهصدفیبود،آنرادرجيبشلوارشگذاشتو گفت:"
من
يك
گربه
ماده
داشتم،
اسمش
نازی
بود.
شايد
آنرا
ديده
بودی،
از
اين
گربه
های
معمولی
گل
باقالی
بود
.بادوتاچشمدرشتمثلچشمهایسرمهكشيده.روی
پشتش
نقشو
نگارهای
مرتب
بود
مثل
اينكه
روی
كاغذ آب
خشك
كن
فولادی
جوهر
ريخته
باشندو
بعد
آنرا
از
ميان
تا
كرده
باشند.
روزها
كه
از
مدرسه
برمی گشتم
نازی جلو
می دويد،
ميو
ميو
می
كرد،
خودش
را
به
من
می ماليد،
وقتی كه
می نشستم
از
سرو
كولم
بالا
می
رفت،
پوزه
اش
را بصورتم
می زد،
با
زبان
زبرش
پيشانيم
را
می
ليسيدو
اصرار
داشت
كه
او
را
ببوسم.
گويا
گربه
ماده
مكارترو
مهربان
ترو
حساس
تر
از
گربه
نر
است.
نازی
از
من
گذشته
با
آشپز
ميانه اش
از
همه
بهتر
بود،
چون
خوراكها
از پيش
او
در
می
آمد،
ولی
از
گيس
سفيدخانه،
كه
كيابيا
بودو
نماز
می خواندو
از
موی
گربه
پرهيز
می
كرد،
دوری می جست.
لابد
نازی
پيش
خودش
خيال
می
كرد
كه
آدمها
زرنگتر
از
گربه
ها
هستندو
همه
خوراكی های
خوشمزهو
جاهای
گرمو
نرم
را
برای
خودشان
احتكار
كرده
اندو
گربه
ها
بايد
آنقدر
چاپلوسی
بكنندو
تملق
بگويند
تا
بتوانند با
آنها
شركت
بكنند.
"تنها
وقتی
احساسات
طبيعی
نازي
بيدار
می شد
و
بجوش
می
آمد
كه
سر
خروس
خونالودی
بچنگش
می افتاد
و
او
را
به
يك
جانور
درنده
تبديل
می
كرد
.
چشمهای
او
درشت
تر
می
شدو
برق
می زد،
چنگالهايش
از
توی
غلاف در
می آمدو
هر
كس
را
كه
به
او
نزديك
می شد
با
خرخرهای
طولانی
تهديد
می
كرد
.
بعد،
مثل
چيزی كه
خودش
را فريب
بدهد،
بازی
در
می آورد.
چون
با
همه
قوه
تصور
خودش
كله
خروس
را
جانور
زنده
گمان
می
كرد،
دست
زير آن
می زد،
براق
می شد،
خودش
را
پنهان
می
كرد،
در
كمين
می
نشست،
دوباره
حمله
می
كردو
تمام
زبر
دستیو
چالاكی
نژاد
خودش
را
با
جستو
خيزو
جنگو
گريزهای
پی
در
پی
آشكار
می نمود
.
بعد
از
آنكه
از
نمايش
خسته می شد،
كله
خونالود
را
با
اشتهای
هر
چه
تمامتر
می خوردو
تا
چند
دقيقه
بعد
دنبال
باقی
آن
می گشتو
تا
يكی
دو ساعت
تمدن
مصنوعی
خود
را
فراموش
می
كرد،
نه
نزديك
كسی
می
آمد،
نه
ناز
می
كردو
نه
تملق
می گفت
.
"در
همان
حالی
كه
نازی
اظهار
دوستی
می كرد،
وحشیو
تودار
بودو
اسر
ار
زندگی
خودش
را
فاش
نمی كرد،
خانه
ما
را
مال
خودش
می دانست،و
اگر
گربه
غريبه
گذارش
به
آنجا
می افتاد،
بخصوص
اگر
ماده
بود
مدتها صدای
فيف،
تغيرو
ناله
های
دنباله
دار
شنيده
می
شد.
"صدائی
كه
نازی
برای
خبر
كردن
ناهار
می داد
با
صدای
موقع
لوس
شدنش
فرق
داشت. نعره
ای
كه
از گرسنگی
می كشيد
با
فريادهائي
كه
در
كشمكش ها
می زدو
مرنو
مرنوی
كه
موقع
مستيش
راه
می
انداخت
همه
باهم توفير
داشتو
آهنگ
آنها
تغيير
می
كرد:
اولی
فرياد
جگر
خراش،
دويمی
فرياد
از
روی
بغضو
كينه،
سومی
يك ناله
دردناك
بود
كه
از
روی
احتياج
طبيعت
می
كشيد،
تا
بسوی
جفت
خودش
برود.
ولی
نگاههای
نازی
از
همه
چيز پر
معنی
تر
بودو
گاهی
احساسات
آدمی
را
نشان
می داد،
بطوری كه
انسان
بی
اختيار
از
خودش
می پرسيد:
در
پس اين
كله
پشم
آلود،
پشت
اين
چشمهای
سبز
مرموز
چه
فكرهائیو
چه
احساساتی
موج
می زند
!
"پارسال
بهار
بود
كه
آن
پيش
آمد
هولناك
رخ
داد.
می دانی
در
اين
موسم
همه
جانوران
مست
می شوندو
به تكو
دو
می افتند،
مثل
اينست
كه
باد
بهاری
يك
شور
ديوانگی
در
همه
جنبندگان
می دمد.
نازی
ما
هم
برای
اولين
بار شور
عشق
به كله
اش
زدو
با
لرزه
ای
كه
همه
تن
او
را
به
تكان
می انداخت،
ناله
های
غم
انگيز
می
كشيد.
گربه
های نر
ناله
هايش
را
شنيدندو
از
اطراف
او
را
استقبال
كردند. پس
از
جنگهاو
كشمكشها
نازی
يكی
از
آنها
را
كه
از همه
پر
زورترو
صدايش
رساتر
بود
به
همسری
خودش
انتخاب
كرد.
در
عشق
ورزی
جانوران
بوی
مخصوص
آنها
خيلی
اهميت
دارد
برای
همين
است
كه
گربه
های
لوس
خانگیو
پاكيزه
در
نزد
ماده
خودشان
جلوه
ای ندارند.برعكسگربههایرویتيغهديوارها،گربههایدزدلاغرولگردوگرسنهكهپوستآنهابویاصلینژادشانرا می دهدطرفتوجهمادهخودشانهستند.روزهاوبهخصوصتمامشبرانازیوجفتشعشقخودشانرابه آوازبلندمیخواندند.تننرمونازكنازیكشوواكشمی آمد،درصورتيكهتنديگریمانندكمانخميدهمی شد ونالههایشادیمیكردند. تاسفيدةصبحاينكارمداومتداشت.آنوقتنازیباموهایژوليده،خستهوكوفته اماخوشبختوارداطاقمی شد.
"شبها
از
دست
عشقبازی
نازی
خوابم
نمی برد، آخرش
از
جا
در
رفتم،
يك
روز
جلو
همين
پنجره
كارمی كردم.
عاشقومعشوقراديدمكهدرباغچهمی خراميدند.منباهمينششلولكهديدی،درسهقدمینشانرفتم.ششلول
خالی
شدو
گلوله
به
جفت
نازی
گرفت.
گويا
كمرش
شكست،
يك
جست
بلند
برداشتو
بدون
اينكه
صدا بدهد
يا
ناله
بكشد
از
دالان
گريختو
جلو
چينه
ديوار
باغ
افتادو
مرد.
"تمام
خط
سير
او
لكه
های
خون
چكيده
بود. نازی
مدتی
دنبال
او
گشت
تا
رد
پايش
را
پيدا
كرد،
خونش
را بوئيدهو
راست
سر
كشته
او
رفت.
دو
شبو
دو
روز
پاي
مرده
او
كشيك
داد.
گاهي
با
دستش
او
را
لمس
می
كرد،
مثل
اينكه
باو
می گفت: "بيدار
شو،
اول
بهار
است.
چرا
هنگام
عشقبازی
خوابيدی،
چرا
تكان
نمی خوری؟
پاشو،
پاشو!
"
چون
نازی
مردن
سرش
نمی
شدو
نمی دانست
كه
عاشقش
مرده
است.
"فردای
آنروز
نازی
با
نعش
جفتش
گم
شد. هرجا
را
گشتم،
از
هر
كس
سراغ
او
را
گرفتم
بيهوده
بود. آيا نازی
از
من
قهر
كرد،
آيا
مرد،
آيا
پی
عشقبازی
خودش
رفت،
پس
مرده
آن
ديگری
چه
شد؟
"يكشب
صدای
مرنو
مرنو
همان
گربه
نر
را
شنيدم،
تا
صبح
ونگ
زد،
شب
بعد
هم
به
همچنين،
ولی
صبح صدايش
می بريد.
شب
سوم
باز
ششلول
را
برداشتمو
سر
هوائی
به
همين
درخت
كاج
جلو
پنجره
ام
خالی
كردم
.چونبرقچشمهايشدرتاريكیپيدابودنالهطويلیكشيدوصدايشبريد. صبحپائيندرختسهقطرهخون چكيدهبود. ازآنشبتاحالاهرشبمی آيدوباهمانصدانالهمی كشد. آنهایديگرخوابشانسنگيناست نمی شنوند. هرچهبهآنهامیگويمبهمنمی خندندولیمنمی دانم، مطمئنمكهاينصدایهمانگربهاستكه كشتهام. ازآنشبتاكنونخواببهچشممنيامده،هرجامی روم،هراطاقیمی خوابم، تمامشباينگربهبی انصافباحنجرهترسناكشنالهمی كشدوجفتخودشراصدامی زند.
امروز
كه
خانه
خلوت
بود
آمدم
همانجائيكه
گربه
هر
شب
می نشيندو
فرياد
می زند
نشانه
رفتم، چون
از
برق چشمهايش
در
تاريكی
می دانستم
كه
كجا
می
نشيند.
تير
كه
خالی
شد
صدای
ناله
گربه
را
شنيدمو
سه
قطره
خون
از آن
بالا
چكيد. تو
كه
بچشم
خودت
ديدی،
تو
كه
شاهد
من
هستی؟
"در
اين
وقت
در
اطاق
باز
شد
رخسارهو
مادرش
وارد
شدند.
رخساره
يكدسته
گل
در
دست
داشت.
من
بلند
شدم
سلام
كردم
ولی
سياوش
با
لبخند
گفت:
"
البته
آقای
ميرزا
احمد
خان
را
شما
بهتر
از
من
می
شناسيد،
لازم
به
معرفی
نيست،
ايشان
شهادت
می دهند كه
سه
قطره
خون
را
به
چشم
خودشان
در
پای
درخت
كاج
ديده
اند
.
"بله
من
ديده
ام.
"
"ولی
سياوش
جلو
آمد
قه
قه
خنديد،
دست
كرد
از
جيبم
ششلول
مرا
در
آورد
روی
ميز
گذاشتو
گفت
:
"می
دانيد
ميرزا
احمد
خان
نه
فقط
خوب
تار
می زندو
خوب
شعر
می
گويد،
بلكه
شكارچی
قابلی
هم
هست،
خيلی
خوب
نشان
می زند
.
"بعد
به
من
اشاره
كرد،
من
هم
بلند
شدمو
گفتم
:
"بله
امروز
عصر
آمدم
كه
جزوه
مدرسه
از
سياوش
بگيرم،
برای
تفريح
مدتی
به
درخت
كاج
نشانه
زديم، ولی
آن
سه
قطره
خون
مال
گربه
نيست
مال
مرغ
حق
است.
می دانيد
كه
مرغ
حق
سه
گندم
از
مال
صغير
خوردهو
هر
شب
آنقدر
ناله
می كشد
تا
سه
قطره
خون
از
گلويش
بچكد،و
يا
اينكه
گربه
ای
قناری
همسايه
را
گرفته
بودهو
او
را
با
تير
زده
اندو
از
اينجا
گذشته
است،
حالا
صبر
كنيد
تصنيف
تازه
ای
كه
در
آورده
ام
بخوانم،
تار
را برداشتمو
آواز
را
با
ساز
جور
كرده
اين
اشعار
را
خواندم
:
"دريغا
كه
بار
دگر
شام
شد،
"سراپای
گيتی
سيه
فام
شد،
"همه
خلق
را
گاه
آرام
شد،
"مگر
من،
كه
رنجو
غمم
شد
فزون
.
"جهان
را
نباشد
خوشی
در
مزاج،
"بجز
مرگ
نبود
غمم
را
علاج،
"وليكن
در
آن
گوشه
در
پاي
كاج،
"چكيده
است
بر
خاك
سه
قطره
خون
."
به
اينجا
كه
رسيد
مادر
رخساره
با
تغير
از
اطاق
بيرون
رفت،
رخساره
ابروهايش
را
بالا
كشيدو
گفت: "اين ديوانه
است."
بعد
دست
سياوش
را
گرفتو
هر
دو
قه
قه
خنديدندو
از
در
بيرون
رفتندو
در
را
برويم
بستند
.
"
در
حياط
كه
رسيدند
زير
فانوس
من
از
پشت
شيشه
پنجره
آنها
را
ديدم
كه
يكديگر
را
در
آغوش
كشيدندو
بوسيدند.