ادبکهن فارسی، یکی از غنیترین ادبیات جهان است، چه در
گسترهی حماسه که شاهنامهیفردوسی نمونهی
برجستهی آن است، چه در عرصهی قصههای عاشقانه و عامیانه که هزار ویک شب با اصل هند و ایرانی خود نمونهی بارزی از آن
هستند و چه در گسترهیمنظومههای عاشقانه که
شاعران سخنپروری چون گرگانی، نظامی، جامی و دیگران
داستانهای کهن را به نظم درآوردهاند. داستانهای عاشقانهای که
زنان در آنان نقشفعال دارند و شخصیت و موقعیت این
زنان نشانی از نگاه زمانهی باستان به زن در خطهی
ایران میباشد
هنگامیکه گوته در "دیوان غربی ـ شرقی" خود از هفت شاعر بزرگ جهان نام
میبرد و هر هفت شاعر ایرانیاند، نشان از تأثیر ژرف ادب فارسی بر این
بزرگترین شاعر کلاسیک آلمان دارد. با این تفاوت که گوته در آن زمان
زیباترین منظومهی عاشقانهی فارسی یعنی "ویس و رامین" و نیز رباعیات خیام
را نمیشناخت. اما اینکه خود ما ایرانیان تا چه اندازه به بررسی و نقد این
آثار پرداختهایم، جای دریغی بیش نیست.
تاریخ ادبیات فارسی کولهباریست که متأسفانه در کولهی اهل قلم نیز چندان
یافت نمیشود. پس چگونه میتوان غنا و ژرفنای این ادب را بهیاری جست،
هنگامی که شناختی از آن در دست نیست. اگر به بررسیهای سطحیای چون نگاه
ناسیونالیستی سعیدی سیرجانی بنگریم، که چگونه با چوبِ عربِ بیفرهنگ خط
بطلانی بر شخصیت لیلا میزند و شیرین را به خاطر ایرانیبودنش بر عرش اعلاء
مینشاند و یا فقدان بررسیهای علمی در این زمینهها، درمییابیم که غنای
این آثار را آنگونه که باید درنیافتهایم.
از آنجا که من ادبیات معاصر فارسی را ادامهی ادبیات کهن میدانم و پرداخت
به ادب کهن را به هماناندازه ضروری که به ادب معاصر، در این گفتار به
نمونههای گونهگونی از شخصیتهای زنان در ادبیات کهن فارسی میپردازم.
برای آنکه سخن به درازا نکشد، من تنها به معرفی نمونههایی از این زنان
بسنده میکنم و از پرداختن به زنانی چون منیژه، سودابه، شیرین، گردآفرید،
کتایون و دیگرانی که هر یک ویژگیهای منحصر به فرد خود را دارایند، میگذرم
و در این گفتار به شخصیتهای ویس، لیلا، رودابه و سیندخت و همچنین گردیه
میپردازم.
داستان عاشقانهء
"ویس و رامین"
"ویس و رامین" داستانی بسیار کهن است که پژوهشگران زمان آن را دورهی
اشکانیان تخمین زدهاند.
شاه ایران به نام مؤبد در جشنی بهاره از شهروی زیبا خواستگاری میکند. شهرو
اما خود را در خزان زندگی میبیند و با این بهانه خواستگاری شاه را رد
میکند. شاه از او دختری میخواهد، اما شهرو تنها پسرانی دارد. شاه از او
میخواهد که اگر زمانی صاحب دختری شد، دختر را به ازدواج او درآورد و شهرو
که فکر نمیکرد، دوباره کودکی باردار شود، با شاه پیمان میبندد و از قضا
ویس را باردار میشود. این پیمان اما تا روز ازدواج ویس با برادرش ویرو به
فراموشی سپرده میشود. روز ازدواج فرستادهای از سوی مؤبد به گوران میآید
و پیمان شهرو را به او یادآور میشود و از او میخواهد که دخترش را برای
شاه بفرستد. ویس بر سر مادر فریاد میکشد که وی چگونه دختر متولد نشدهاش
را به عقد شاه درآورده و به فرستاده میگوید که وی اکنون شوهر دارد و مؤبد
پیر و احمق است و همسر جوانی نباید بجوید.
در آن شب اما ویس دشتان میشود و با ویرو همبستر نمیشود. از سوی دیگر مؤبد
به شاهان دیگر از پیمانشکنی شهرو مینویسد و سپاه جمع میکند تا با جنگ زن
خود را به دست آورد. هرچند که قارن پدر ویس در جنگ کشته میشود اما سپاه
ویرو در جنگ پیروز میشود. پیش از آنکه سپاهیان تازهنفس که در راه بودند
به جنگ بپیوندند، مؤبد کارزار را رها میکند و به سوی گوران، جایگاه ویس
میراند. مؤبد متوجه میشود که ویس حاضر نیست با او برود، بنابراین برای
شهرو نامهای مینویسد و از پیمانش یاد میکند و نیز هدایای بسیاری برای
شهرو میفرستد. شهرو هدایا را میپذیرد و شبانه دروازهی قصر ویس را بر
مؤبد میگشاید. پیش از آنکه ویرو به گوران بازگردد، مؤبد ویس را به سوی مرو
میبرد. با بازگشت ویرو، شهرو وی را از تعقیب مؤبد بازمیدارد.
میان راه پردهی کالسکهی ویس به کنار میرود و رامین با دیدن ویس زیبا به
او دل میبازد. دایهی ویس با شنیدن احوال ویس به مرو میرود. ویس از او
میخواهد تا بوسیلهی جادویی توان جنسی مؤبد را برای یکسال از بین ببرد.
دایه طلسمی میسازد و آن را کنار رودی چال میکند، تا پس از یکسال آن را
بیرون آورده و توان جنسی را به مؤبد برگرداند. اما بر اثر طوفانی طلسم برای
همیشه گم میشود. بنابراین ویس که دو بار ازدواج کرده است، همچنان باکره
میماند.
از سوی دیگر رامین دست به دامان دایه میشود تا آشنایی رامین را با ویس
فراهم کند. دایه اما خواست رامین را نمیپذیرد، تا آنکه رامین با دایه
همبستر میشود و پس از همآغوشی مهر رامین بر دل دایه مینشیند و دایه پس
از مدتی که در گوش ویس از رامین میگوید، سرانجام او را راضی به دیدار
رامین میکند. ویس نیز به رامین دل میبازد. در ابتدا از پادافراه
(مکافات) وحشت دارد اما در زمانی که مؤبد به سفر میرود، دایه دو عاشق را
به هم میرساند. تصویر این همآغوشی از سوی گرگانی یکی از زیباترین
صحنههای اروتیک ادبیات جهان محسوب میشود.
ز تنگی دوست را دربرگرفتن / دو تن بودند در بستر چو یک تن
اگر باران بر آن هر دو سمنبر / بباریدی نگشتی سینهشان تر (ص129)
مؤبد تهدید میکند که ویس را کور میکند، اما ویس به تندی به همسر پاسخ
میدهد که مرا از پادافراه نترسان و هر چه میخواهی با من بکن، اما من تا
زندهام دل از رامین برنمیدارم.
وگر تیغ تو از من جان ستاند / مرا این نام جاویدان بماند
که جان بسپرد ویس از بهرِ رامین / به صدجان میخرم من نام چونین (ص133)
داستان
طولانیتر از آن است که من در اینجا حتی خلاصهای از آن را بیان کنم. پس از
کشمکشهای فراوان، فرستادن ویس به گوراب و بازگرداندن او و یا زندانی کردن
ویس در قلعه و یا دور کردن رامین از مرو و حتی ازدواج کوتاهمدت رامین با
گلنار، باز هم ویس و رامین به رابطهی خود ادامه میدهند. تا سرانجام
با پند دایه ویس تصمیم میگیرد که در هنگام شکار و نبود مؤبد کودتا کند و
رامین را جای مؤبد بر تخت بنشاند. ویس با زنان مهتران و نامداران به آتشگاه
خورشید میرود و گوسفندانی قربانی کرده و به مستمندان میبخشد. اما در
بازگشت ویس و رامین با چهل جنگی در لباس زنانه از آتشگاه به دژ میروند و
در هنگام تاریکی با شمشیر و آتش زدن دژ مردان مؤبد را میکشند و گنج را
برداشته و از مرو به سوی گیل و دیلم میگریزند. در آنجا رامین سپاهی دور
خود گرد میکند و چون تمام گنج با اوست شاهان دیگر نیز به فرمان او
میآیند. از سوی دیگر مؤبد تنها مانده نیز بوسیلهی گرازی کشته میشود. و
رامین بر تخت شاهنشاهی مینشیند.
ویس و رامین صاحب دو فرزند میشوند و ویس در سن هشتادویک سالگی میمیرد.
رامین نیز پس از مرگ ویس پادشاهی را به پسر خود میسپارد و تا روز مرگ به
آتشکاه میرود. پس از سه سال که رامین نیز میمیرد، جسد او را در کنار ویس
به خاک میسپارند و تن آنان در این جهان و روان آنان در مینو به یکدیگر
میرسند.
تنش را هم به پیش ویس بردند / دو خاک نامور را جفت کردند
روان هردوان در هم رسیدند / به مینو جان یکدیگر بدیدند (ص 372)
میبینیم که عشق به رامین وحشت از پادافراه را در ویس از بین میبرد و در
تمام داستان او برای عشق ورزیدن با رامین نهتنها دست به ترفند میزند،
بلکه از جان نیز مایه میگذارد. چیزی که به این اثر چهرهای یگانه میبخشد
و آن را از دیگر آثار ادبیات فارسی متفاوت میسازد، نمیگویم از ادب فارسی
باستان، بلکه به کل از ادب فارسی، چراکه چنین شخصیت زنی را ما حتی در ادب
معاصر نیز نداریم.
در داستان ویس و رامین ما از موزیک غمگین، آه و ناله و عشق عرفانی چیزی
نمیشنویم. آنها با اشعار عاشقانه و موسیقی شادند و تصویرهای اروتیک
داستان، عشقی زمینی را به تصویر میکشند. ویس زنی است که به همسرش، پادشاه،
خیانت میکند و به همین خاطر از او کتک میخورد، زندانی میشود و یا به مرگ
تهدید میشود. اما او به عشق پشت نمیکند تا اینکه با کودتایی همسرش را از
سلطنت خلع کرده و رامین را به جای او مینشاند.
اگر به موقعیت مادر و پدر ویس بنگریم، میبینیم که تا پیش از مرگ قارن، باز
هم تصمیمها با شهروست و کلاً صحبتی از قارن نیست. شهروست که با مؤبد پیمان
میبندد. اوست که پیشنهاد ازدواج با ویرو را به ویس میدهد و ویس شادان این
پیشنهاد را میپذیرد. و باز اوست که زمینهی ربودن ویس از سوی مؤبد را
فراهم میکند و ویرو را مانع میشود تا او ویس را از چنگ مؤبد بازگرداند.
شهرو قدرتمندترین فرد خاندان به نظر میرسد و ویس دختر چنین مادری است که
اگر از مادرسالاری در آن خاندان نگوییم، حداقل نشانی از پدرسالاری نیز
نمیبینیم. ویس شخصیت اصلی داستان است و شخصیت و اعتماد به نفس او در
ادبیات فارسی یگانه است. ویس در تمام داستان فاعل است، چه در زبان تند و
گزندهاش و چه در رابطهی عاشقانهاش. در این رابطه من تنها به نمونهای از
سخن گرگانی بسنده میکنم.
چو کامِ دل برآمد این و آن را / فزون شد مهربانی هردوان را (ص130)
این جملهی شاعر نشانگر این است که ویس تنها کام نمیبخشد و رامین تنها
کام نمیگیرد، بلکه هر دو به یکدیگر کام میبخشند و کام میگیرند. و پس از
همبستری مهر هر دو به یکدیگر افزون میگردد. زبان دوسویهی جنسیای که جای
آن حتی در ادبیات معاصر فارسی نیز خالیست.
دو
چهرهء لیلا در اشعار جامی و نظامی
قصهی لیلا و مجنون، عشقی ممنوعه در میان دو قبیلهی دشمن است. عشقی که از
همان ابتدا بیسرانجامی آن بر هر دو عاشق آشکار است. لیلا در "مثنوی
هفتاورنگ" جامی در مقایسه با "کلیات نظامی گنجوی" دو چهره دارد. اگر در
اشعار نظامی لیلا پاسیو تصویر شده است، جامی وی را فعال توصیف کرده است.
روایت جامی حاکی از آن است که با اینکه لیلا اجازه ندارد مجنون را ببیند،
اما پنهانی مجنون را ملاقات میکند. پدر لیلا پس از خبردار شدن این ملاقات،
دخترش را با ترکهی خیس میزند. لیلا زیر شکنجه تنها بخاطر جدایی از مجنون
فریاد میکشد و نه از درد ترکه.
نظامی مینویسد که لیلا عشقش را پنهان میکند. در خفا میگرید و جلوی
دیگران لبخند میزند و تنها به سایهاش از عشقش میگوید تا نامش لکهدار
نگردد. بنابراین با پدر و همسرش هیچ برخوردی نمیکند.
جامی اما افکار لیلا را به تصویر میکشد. لیلا زن را همچون پرندهای با
بالهای بسته میانگارد. زنی که نمیتواند برای خود تصمیم بگیرد و به همین
دلیل اگر عشق برای مرد هنر است، برای زن عیب محسوب میگردد.
لیلا برای مجنون مینویسد که مجبورش کردهاند ازدواج کند و تمام مدت تحت
نظر است و نیز اینکه او نمیگذارد همسرش به او دست بزند و همسر چون تنها
اجازه دارد از دور وی را بنگرد، بیمار گشته است. او آرزو میکند که همسرش
بمیرد تا او بتواند مجنون را ببیند.
در اشعار جامی لیلا و مجنون سه بار پس از ازدواج لیلا یکدیگر را پنهانی
ملاقات میکنند. سومین ملاقات پس از مرگ همسر لیلاست که مجنون یک شب را با
لیلا به سر میبرد، بیآنکه جامی از رابطهی جنسی آن دو البته چیزی بنویسد.
لیلا پس از مرگ مجنون میمیرد و پیش از مرگ از مادرش میخواهد که وی را زیر
پای مجنون مدفون کنند و چنین است که لیلا را در کنار مجنون و در گور وی به
خاک میسپارند.
اگر مجموعهی فرهنگ و سنت دو قبیله را در نظر بگیریم، میبینیم که لیلا تا
چه اندازه در عرصهی اندیشه، گفتار و کُنش سنتشکن بوده است. لیلایی که
تنهای تنهاست. نه دایهای دارد که به او یاری رساند و نه هیچگونه امید و
دست یاری در محیط بسته و تنگ جنگهای بدوی قبیلهای. در این میان مادری
دارد که در نهایت تماشاگری بیش نیست. حتی مرگ همسرش هم راهی برای پیوند او
با مجنون نمیگشاید. تنها مرگ است که آن دو را به یکدیگر پیوند میدهد، در
وحدت اجساد و روانهایی که از جبر چنین زندگیای رها گشتهاند.
رودابه
و سیندخت
زال و رودابه بیآنکه یکدیگر را ببینند، به یکدیگر دل میبازند. زال از
زیبایی رودابه شنیده است و رودابه از پهلوانی، هشیاری و زیبایی و هنر زال.
نخستین قدم را در آشنایی رودابه برمیدارد که ندیمههایش را برای چیدن گل
به اطراف سپاه زال میفرستد و ندیمهها توجه زال را به خود جلب کرده، با او
وارد سخن میشوند و برای همان شب با زال در قصر رودابه وعدهی ملاقات
میگذارند. زال پنهانی وارد قصر میشود و با رودابه پیمان میبندد که یا با
وی ازدواج کند و یا کفن بپوشد و رودابه نیز پیمان میبندد که تنها با وی
ازدواج کند. اما این عشقی ممنوعه است که هر دو به آن آگاهند، چراکه سام،
پدر زال و بویژه منوچهر پادشاه ایران مخالف این ازدواجاند. رودابه از نژاد
ضحاک است و منوچهر وحشت دارد که فرزند آندو بیشتر به سوی مادر ببرد و رسم و
رسوم ضحاک بار دیگر جان بگیرد و ضحاک قدرت گیرد. مهراب، پدر رودابه و شاه
کابل که میترسد منوچهر کابل را به آتش بکشد، تنها راه را در کشتن رودابه و
سیندخت، مادر رودابه، در ملاء عام میبیند. اما سیندخت مهراب را راضی
میکند که به او این شانس را بدهد که به دیدار سام رود و با راضی کردن پدر
زال، منوچهر نیز رضا دهد.
سیندخت با ندیمههایش به سیستان سفر میکند و خود را تنها به عنوان
فرستادهی مهراب معرفی میکند. سام از فرستادهی زن و هدایای بسیار،
شگفتزده میشود. سیندخت با سخنوریِ چیره تمام تقصیرها را بر گردن مهراب
میاندازد و از سام میخواهد که خون مردم بیگناه کابل را نریزد، چراکه
کابل از آن سام است. اما پیش از آنکه هویت خود را آشکار کند، از سام پیمان
میگیرد که به او و خانوادهاش صدمهای نرساند. سام پیمان میبندد و سیندخت
پس از آشکار کردن هویتاش، باز از او خواهش میکند که آرامش مردم کابل را
برهم نزند. شگفتزده از زیبایی و ترفند سیندخت، سام با سیندخت به زندگیاش
سوگند میخورد که به خانواده و شهر سیندخت صدمهای نزند.
در این داستان سیندخت نهتنها مادری مهربان، بلکه زن مدبری تصویر شده است
که برای هر مشکلی چارهای میجوید. هم بانوی شبستان است و هم زنی
سیاستمدار که بسیار داناست و در واقع ازدواجی که در داستان ناممکن به نظر
میرسد، با تدبیر و کُنش سیندخت، باز میشود و سام باقی ماجرا را تا ازدواج
زال و رودابه پی میگیرد.
گردیه، زنی پهلوان، سیاستمدار و میهنپرست
گردیه شخصیتی تاریخی است که در زمانی بسیار حساس زندگی میکند. در زمان
پادشاهی خسروپرویز، پادشاه خودخواه، تنگنظر و کینهورزی که با جنگها و
برخوردهای خود ایران را آنچنان تضعیف مینماید که زمینهساز سلطهی تازیان
بر این کشور قدرتمند میگردد. از برخورد به پدر و فرزندانش گرفته تا
داییهایی که یا به دست او کشته میشوند و یا از ترس مرگ بر او میشورند تا
بهرام چوبینه، پهلوانی که با پیروزی خود در جنگ با بیگانه، به جای ستایش،
از هرمزد پدر پرویز تحقیر میبیند و بر او و سپس پرویز میشورد، همه و همه
دلیلی است تا ثبات ایران از بین برود. پس از او پادشاهی نمیتواند
طولانیمدت پادشاهی کند، چراکه پس از چندماهی کشته میشود و تخت را به
دیگرانی میسپارد که قرار است قربانی دسیسههای پس از آن شوند. البته
یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی سالها حکومت میکند، اما ایران
ضعیفگشته، دیگر با آن قدرت پیشینه وداع گفته است. قدرت مطلقهی پادشاهی در
این زمان به معنای ثبات، نظم و قدرت کشور است. و این کشتارها نشان از آن
دارد که زمان سلسلهی ساسانیان به سر رسیده است، اما از بختِ بدِ ایرانیان،
سلسلهی ایرانی دیگری جایگزین این سلسلهی از هم پاشیده نمیشود، بلکه کشور
گریبانگیر جنگی میگردد که ویرانههای آن در عرصههای مختلف هنوز برجاست.
برای توضیح شخصیت گردیه، من مجبورم به شرایط تاریخی این دوره نیز نگاهی
گذری بیاندازم، چراکه بدون شناخت تاریخ ایندوره، کُنش گردیه برای ما که پس
از هزاروپانصدسال وی را بازمینگریم، چندان قابل درک نخواهد بود.
پیش از هرچیز باید اشاره کنم که برای ارزیابی شخصیت گردیه از یادداشتهای
شاهنامه، بخش چهارم، اثر استاد جلال خالقی مطلق که در حال حاضر زیر چاپ
است، استفاده کردهام.
بهرام چوبینه از نژاد اشکانیان، سرداری بزرگ است که پس از تحقیر از سوی
هرمزد و شورش بر علیه او، در زمان خسروپرویز نهماهی بر تخت سلطنت
مینشیند، تا اینکه خسرو روم را به کمک میطلبد و با سپاه روم سلطنت از دست
رفته را بازمییابد. بهرام به چین پناهنده و پس از چندسالی در آنجا کشته
میشود. خواهر بهرام گردیه که از ابتدا با شورش بهرام مخالف است، در سنگر
او میماند. به هنگام شورش بر علیه پادشاه، گردیه به بهرام گوشزد میکند که
وی با غصب تاج و تخت نامش را لکهدار میکند و نیز به هنگام مویه بر برادر
خود از رنج و خواری در سرزمین بیگانه مینالد. بهرام از پس توطئهای در چین
کشته میشود و از گردیه و یلانسینه که سپاه را به او سپرده، میخواهد که
در زمین دشمن نمانند، از پرویز زینهار بخواهند و او را نیز در ایران دخمه
کنند، یا به زبان امروز به خاک بسپارند. گردیه سوارکاری ماهر است که در
دلاوری بسان بهرام میباشد و حتی پس از مرگ بهرام جامهی رزم برادر را
میپوشد و بر اسب بهرام مینشیند. پس از مرگ بهرام خاقان از گردیه
خواستگاری میکند، گردیه با زبانی چرب میگوید که فعلاً سوگوار بهرام است و
از او چهار ماه فرصت میطلبد. در شاهنامه گردیه تنها خواهر بهرام است، اما
در منابع عربی گردیه خواهر و نیز همسر بهرام گزارش شده است. وی با رایزنان
مشورت میکند و چون همگان وی را خردمندتر و بیدارتر از همه میدانند، پس
تصمیم را به او میسپارند. گردیه برای پرویز نامه میفرستد. فرستادهی
خاقان را میکشد، سپاه چین را شکست میدهد و با بهرامیان از چین به سوی
ایران میگریزد. پرویز اما پاسخی به نامهی گردیه نمیدهد. و چون قدری ثبات
پیدا کرده، داییاش را به بهانهی آنکه در قتل پدرش شرکت داشته میکشد و
دایی دیگر او گستهم نیز که میداند به دست او کشته خواهد شد، با سپاهش به
گردیه ملحق میشود و از کردار خسرو میگوید که حتی به داییاش هم رحم
نمیکند، تا برسد به آنان. گردیه چارهای جز آن نمیبیند که به سپاه گستهم
بپیوندد و حتی به همسری او درآید. از آنجا که وی با برادرش بهرام نیز
مخالفت میکرد که نباید بر پرویز بشورد، طبیعتاً باید ازدواج گردیه و گستهم
را از روی ناچاری و بیپاسخ ماندن نامهی وی از سوی پرویز قلمداد کرد.
پرویز اما در جنگ با سپاه گستهم شکست میخورد و بنابراین از طریق برادر
گردیه، گردوی که از ابتدا در سنگر پرویز بود، برای گردیه نامه میفرستد و
از او میخواهد که گستهم را بکشد و به همسری او درآید. گردیه از پرویز
پیمان کتبی میطلبد و پس از دریافت پیمان از وی که به وی و بهرامیان آسیبی
نرساند، همسرش را میکشد. اینگونه گردیه به شبستان پرویز وارد میشود و به
خواست پرویز جامهی رزم میپوشد و نشان میدهد که چگونه با چینیان جنگیده.
گردیه اما تنها در شبستان پرویز نمیماند، بلکه با بزرگان و سیاستمداران
دربار و سپاهیان باده مینوشد و گویا پرویز به او مقام سالار بار را داده
است. اما پرویزکینهورز از ویرانی ری دست برنمیدارد و مرزبان ویرانگری را
بر شهر مینشاند تا انتقام خود را از بهرام بگیرد. گردیه اما برای پرویز
نمایش سوارکاریای میدهد که شگفتی وی را برمیانگیزد. پرویز که نه در زنان
شبستان و نه در مردان سپاهش چنین مهارتی در سوارکاری نمیبیند، از وی
میخواهد که آرزویی کند و گردیه از پرویز میخواهد که مرزبان شوم را از ری
فراخواند. و سرانجام پرویز ری و مردمش را میبخشد.
برای گردیه نهتنها ری، مرکز اشکانیان و پیروان بهرام اهمیت دارند، بلکه وی
ایرانپرستی است که قدرت و تمامیت کشور خود را تنها در سایهی پادشاهی
قدرتمند و مشروع ممکن میبیند، هرچند که این پادشاه، پادشاه خودخواه، حسود
و جاهطلبی باشد که برای بازپسگرفتن تاج و تختش با سپاه روم با سپاه ایران
وارد جنگ شود و یا جامهی چلیپا بر تن کند و خود را مسیحی جلوه دهد.
پادشاهی که میداند داییهایش پدرش را کور میکنند ولی به روی خود نمیآورد
و یا فرزندش را زندانی میکند، تا جایی که قاتل جان او میشود. گردیه
پهلوان وطنپرستی است که به خاطر وطن سر به فرمان چنین شاه منفوری مینهد،
چراکه با هر شورش و جنگ داخلی و نیز زندگی در خاک بیگانه مخالف است و
سرفرازی ایران را در مشروعیت پادشاهی میبیند. نقش و موقعیت پادشاهی که در
زمانهی او در سرزمین او همانقدر اهمیت داشت که مهرهی شاه در بازی شطرنج
زمانهی ما.
منابع:
فخرالدین اسعد گرگانی، ویس و رامین، مقدمه و تصحیح و تحشیه، دکتر محمد
روشن، صدای معاصر، تهران 1377
نورالدین عبدالرحمان بن احمد جامی، مثنوی هفتاورنگ، تحقیق و تصحیح اعلاخان
افصحزاد و حسین احمد تربیت، مرکز مطالعات ایرانی، تهران 1378
نظامی گنجوی، کلیّات خمسه نظامی، مطابق نسخه تصحیحشده وحید دستگردی،
انتشارات راد، تهران 1374