برای انسان معمولی كه پيوسته با مسايل سطحی برخورد می كند و به
ندرت در عمق آن فرو می رود و اگر فرو هم برود به علت كمبود
قدرت تجزيه و تحليل راستين دست خالی از آنجا برمی گردد، يا
انسانهايی كه رنج روزمره تدارك آب و نان فرصت تعمق را از آنان
بازمی گيرد، وجود شاعر به عنوان ميانجی آگاهی و ناآگاهی غنيمتی
بزرگ است. بدين ترتيب عدم اين تعمق در نزد اكثريت، دليل بر عدم
رويت يا فقدان اين مسايل نيست. كدام انسان است كه بدبختيها و
رنجهای ديگران را هم اگر نبيند، احساس بدبختی و رنج خويش را
نداشته باشد. پس او همه چيز را می بيند، ليكن يا فرصت تعمق
ندارد، يا سهل انگار است و دچار تسامح، يا قدرت درك ظرايف آن
را ندارد، و يا امكانات بيان دريافت ها از او سلب شده است.
شاعر و سراينده قدرتمند كسی است كه اين فرصتهای از دست رفته را
بار ديگر به ما ارزانی می دارد و نقص لكنت زبان ما را برطرف می
سازد و غبن ما را از ژرف بينی جبران می كند.
به نظر نيما شاعر كسی است كه بتواند «يك مطلب عادی به گوش همه
كس رسيده را قويتر از آن اندازه قوت كه هست به ديگران ابلاغ
كند. اگر نتواند مسئله ای را ثابت يا رد كند شاعر نيست.
بنابراين او حتی اگر به طرزی موزون بتواند اين نكته را «كارگر
بايد مزدش را بخواهد و زندگی كند.» كه بارها تكرار شده است
عرضه كند كاری احمقانه كرده است. شاعر بايد اين مطلب را زنده
كند. كاری كند كه ديگران آن را وقتی می شنوند تكان بخورند.
شاعر بايد موضوع را، لباس واقعه و صحنه بدهد. آن وزن را كه در
خود او دارد، در مردم توليد كند.» از طرفی نيما می گويد :
«شاعر كسی است كه زياد می خواند و در عين حال سرسری نمی خواند.
خواندن به نظر او مهم نيست.» او معتقد است دنيای ما دوران تخصص
است و چرا شاعر چنين نباشد. پس سفارش نيما به شاعران معاصر
مطالعه ای سنجيده نه تنها از متون ادبی بلكه متون فلسفی از
قبيل آثار هگل و ديگران و متون زيباشناسی است.
طبيعت در پديد آوردن انديشه های شاعرانه و عارفانه تأثير
فراوان دارد، زيرا كه شاعر با طبيعت همخويی و همسويی بسيار
دارد و بايد آن را بشناسد و رام فكر خويش سازد، چونان كه
پيامبران و اوليای دين ساختند. از اين رو شاعر بايد هميشه
پذيرای طبيعت و موجوداتی باشد كه در آن زندگی می كنند، به آواز
پرندگان گوش بدهد، پرندگانی كه از «اسرار» باخبرند و آوازشان
از همه علوم دنيا آگاهی دهنده تر است.
شعر اصولاً هنر مجرد است و شاعر نيز مجرد است. مجرد، نه به
معنای واقعيتهای طبيعی و غريزی زندگی، بلكه تجرد از بعد عدم
وابستگی به زوايای محدود حيات. اين عدم وابستگی است كه ذهن
شاعر را به تكاپو و جستجو وامی دارد، و همين وضعيت است كه
تنهايی، غربت و تجرد او را اعلام می دارد. انزوا گزينی و تنها
نشينی شاعر غير از رهبانيت است و گهگاه اين گريز و دوری از
خلق، روح را صيقل می دهد و نفس را تزكيه می كند.
با اين همه آيا گمان می رود كه شاعر، موجودی رام نشدنی باشد؟
در حقيقت چنين نيست، زيرا او با تمام سركشی و عصيان و از بند
گريزی ممكن است به ظاهر، روحی آرام و ملايم داشته باشد تا آنجا
كه به راحتی می توان اين پرنده ناآرام و رمنده را به چنگ آورد
و مطيع ساخت.
از نظر سارتر شاعر از زبان بيرون است، كلمات را وارو می بيند،
گويی كه او از جبر زندگی بشر آزاد است و چون به سوی آدميان
بازآيد نخست با كلام چنان برخورد می كند كه با مانعي. به جاي
آنكه اشياء را از طريق نامشان بشناسد، گويي در آغاز، بي واسطه
الفاظ، تماس خاموش با اشياء مي يابد و سپس به سوي دسته اي ديگر
از اشياء، كه همان الفاظند روي مي آورد؛ آنها را لمس مي كند،
مي بويد و در آنها درخششي مي يابد و كشف مي كند كه ميان آنها
با زمين و آسمان و آب و همه اشياء آفريده و حادث پيوندي هست.
چون نمي تواند آنها را به عنوان نشانه يكي از جلوه هاي جهان
بكار برد، ناچار كلمه را «تصوير» يكي از اين جلوه ها مي بيند.
زبان شاعر، زباني است شگفت انگيز و خارق العاده، واژگان او پر
از ابهام و ايهام و چند معنايي است. شاعر خوب، براي يافتن چنين
زباني زحمت مي كشد، مطالعه مي كند ، دقت دارد و از كنار هيچ
چيز به سادگي نمي گذرد.
چون شاعر با تكيه بر الهام خداوندي مي تواند صاحب كشف و كرامت
باشد، پس قلبهاي رنجديده و روحهاي آزرده نبايد دستخوش يأس و
دلسردي شوند، همگان بايد به سخنان او گوش فرا دهند و به رهبري
او به سوي آينده اي روشن و درخشان روان گردند، زيرا كه شعر،
انسان را مقرب درگاه آفريننده مي كند.
ويكتور هوگو «شاعر كامل» را چنين توصيف مي كند:
«هيچ زنجير و هيچ تعهدي پاي شاعر كامل را به بند نمي كشد. او
در عقايد، افكار، اعمال و واكنش هايش آزاد است. آزاد است كه با
كارگران دلسوز و مهربان باشد و از ستم پيشگان متنفر، آزاد است
كه به خدمت گزاران عشق ورزد و به آنان كه رنج مي برند رحم و
شفقت آرد ؛ آزاد است كه تسلي بخش بينوايان و مرهمي بر زخم
دردمندان باشد، آزاد است كه در مقابل تمام افراد فداكاري كه مي
ستايد ، زانو بزند.»
اگر شاعر خدمت گزار ارزنده اي باشد، شان و مقامش نقصان نمي
گيرد. او به هنگام و برحسب وظيفه، فرياد مردم را به گوش مي
رساند و در وقت لازم، هق هق بشريت را در سينه دارد. اما با اين
همه، آواي رمز و رازها در قلبش طنين مي افكند، بسيار بلند سخن
مي گويد اما چون نجوا كردن را نيز مي داند، محرم اسرار و
رازدار كساني است كه عشق مي ورزند، مي انديشند، اعتراف مي كنند
و آه مي كشند.