نوشتن از کافکا برای هر نويسنده و منتقدی کاری وسوسه برانگيز،
دشوار و چالش برانگيز است. همين جمله مشخص کننده خصلت های
اساسی نوشته های کافکا است؛ معمايي و گريزپا. از طرف ديگر،
اينکه نوشتن در باب کافکا وسوسه هميشگي هر نويسنده مدرن (و
پسامدرن) است، نشان دهنده آن است که کافکا کل افق ادبيات مدرن
پس از خودش را ترسيم و تعريف کرده است (کاری که حتی نويسندگان
بزرگی چون جويس و بکت نيز ناکام از آن ماندند)؛ از همين رو
شايد بتوان گفت «نام کافکا» همان «نام پدر نمادين» ادبيات مدرن
است؛ و در همين جا، شايد يکي از آيرونی ها يا وارونه گويی های
کافکايی پيش مي آيد؛ نويسنده يی که دغدغه هميشگی اش، پدر و نام
پدر (و شايد از منظری قتل او) بوده است، خود به پدري نمادين
بدل مي شود. اگر با اين «حکم» سراغ کافکا و وسوسه يا وسواس
نوشتن در مورد او برويم، مي بينيم اين ضرورت يا، در واقع
انتخاب اجباري، اولين گام نويسنده براي هويت يابي و اشغال
جايگاهي در نظام نمادين ادبيات مدرن (و پسامدرن) است؛ به
عبارتي نوشتن درباره او همان تقلا براي تعريف و تفسير خويش است
و از همين رو، وسواس تفسير، نوشتن يا تکرار کافکا همان تقلا
براي يکي ساختن خود با خصلتي از کافکا است که غيرقابل تقليد
است، خصلتي که اتفاقاً به کودک اجازه مي دهد از تهديد مادر
اسکيزوفرنيک يا غرقه شدن در جهان بي شکل رهايي يابد.سوال بعدي
اين است که چگونه مي توان از کافکا نوشت؛ يا به عبارتي، کشمکش
اديپي نويسنده يي که در جست وجوي هويت ادبي است، چه شکلي خواهد
داشت؟ در اينجا مي توان از الگويي ساده استفاده کرد البته با
اين پيش فرض که راهبرد اصلي اين مقاله، قرائت (يا نوشتن از)
کافکا به ميانجي قرائت هاي ديگران است. الگوي مذکور در ابتدا
شکل الگويي ساختارگرا را دارد؛ يعني قرائت خود را در چارچوب يک
زوج دوتايي پيش مي برد. از اين منظر اگر چه مي توان از زوج هاي
دوتايي بنيامين/ دلوز- گتاري؛ آدورنو/ دلوز- گتاري و لاکاني/
جيمسن سود جست؛ اين مقاله بر آن است که بر زوج اول تاکيد کند.
البته جلوتر که برويم، تفاوت اين روش با روش ساختارگرا مشخص مي
شود؛ چرا که در ساختارگرايي ما با دو قطب متضاد سروکار داريم،
حال آنکه دلوز و گتاري، به شکلي خودآگاه، در کتاب خود، «در باب
کافکا؛ به سوي ادبيات اقليت»، به دين خود به بنيامين اشاره مي
کنند و قرائت بنيامين را بهترين نوشته در مورد کافکا مي خوانند
و از اينکه او به دام هايي چون عرفان گرايي، هرمنوتيک،
اگزيستانسياليسم، اسطوره باوري، روانکاوي و غيره نيفتاده است،
ستايش مي کنند، هر چند، در نهايت، ضرورت کار خود را بدين صورت
توجيه مي کنند که بنيامين، به رغم تمام بصيرت هاي تيزهوشانه
اش، به دام نوعي اسطوره باوري مي افتد و نمي تواند به تمامي
خود را از شر هاله دروغيني که کافکاي «واقعي» را پوشانده، رها
کند. با اين تفاصيل، مشخص مي شود اين مقاله روشي ساختارگرا را
پيش نمي گيرد. پس معرفي زوج مذکور به چه کار مي آيد؟ آيا مقصد
اين نوشته، بهره گيري از شيوه يي شبه هگلي براي رسيدن به نوعي
سنتز يا قرائتي «کامل» و «والا» از کافکا است؟ چنان که معلوم
مي شود، فرمول تقليل گرايانه تز- آنتي تز- سنتز تا چه حد از
بصيرت هگلي به دور است؛ چرا که ديالکتيک هگلي به معناي پيش
راندن منطق دروني يک فرآيند تا حد نهايي آن، تا لحظه يا دقيقه
يي است که آن فرآيند، از درون خود را نابود کند. با توجه به
حکمي که در بالا ذکر شد، يعني نوشتن از کافکا به مثابه هويت
يابي، اين مقاله در پي آن است که چگونه قرائت هاي بنيامين و
دلوز- گتاري در نمادينه کردن اثر يا کنش کافکا ناکام مي مانند،
و همين ناکامي در نمادينه کردن کافکا دقيقاً همان ديناميک يا
حرکت دروني ادبيات مدرن است. بنيامين در نوشته اش در مورد
کافکا، تنها راه نزديک شدن به کافکا را «تمثيل پردازي» مي
داند؛ چنانکه خود کافکا را نيز «بزرگ ترين تمثيل پرداز» مي
نامد. از همين رو، قرائت بنيامين از کافکا شبيه گشتن در خرابه
ها است (يا به عبارت درست تر، خراب کردن متون کافکا)، بدين
منظور که تکه هاي پراکنده يک کل را پيدا کند، کلي که در هر يک
از تکه ها بازنموده و در عين حال، مفقود است. براي فهم بهتر
اين روش، بايد به مقاله يي ديگر اشاره کرد که بنيامين در آن،
دو راه برتر براي تملک و گردآوردن (به عبارتي، خواندن و از آن
خود کردن) کتاب ها پيش مي کشد؛ نوشتن و به ارث بردن آنها.
بنيامين همواره در نوشته هايش سعي در ترکيب اين دو راه داشت؛
نوشتن از طريق نقل قول کردن يعني از طريق ميراثش. در اينجا
بنيامين بر سويه انتقال پذيري تجربه و انتقال رد ابژه يا چيزي
گم شده تاکيد مي کند. حال اگر به مقاله بنيامين در مورد کافکا
بازگرديم، مي بينيم در اينجا نيز منش بنيامين در گردآوردن متون
کافکا مبتني بر تلاش براي يافتن و سرهم کردن کليتي است که تکه
تکه شده يا به کل، اکنون گم شده و صرفاً ردپاهايش مانده است؛
از همين رو، در مورد کافکا خاطرنشان مي شود که آنچه کافکا از
آن سخن مي گويد قدمتي بيش از اسطوره ها دارند و مقياس کافکا،
مقياسي کيهان شناختي است. بنيامين از همين جا به گروهي از
متکثر ترين چهره ها در داستان هاي کافکا اشاره مي کند، گروهي
که همه خميده اند، آن هم زير باري کيهان شناختي، زير بار گناهي
که عمري بس بيش از اساطير دارند. اولين اين چهره ها «پدر» است،
چهره يي که بلافاصله به هم گروهي هايش پيوند مي خورد؛ بوروکرات
ها يا کارمندان ادارات و دادگستري ها. اعضاي اين گروه در چيزي
ديگر هم مشترک اند و آن کثافت است؛ اگر چه نبايد فراموش کرد
کثافت نيز ردپايي از آن چيز گمشده دارد، چيزي که در بيشتر
داستان هاي کافکا همان «کتاب قانون» است؛ کتاب قانون گم شده
است، از همين رو است که «کسي از چند و چون قوانين مطلع نيست».
اگر چه بي اطلاعي از قانون مانع از قانون شکني و گناهکاري نمي
شود. پدران (و بوروکرات ها و قضات و مجريان قانون) در پي متهم
کردن کسي هستند چرا که گناه آنان را به هيجان مي آورد؛ اگر چه
از طرف ديگر، تنها اتهام به گناهکاري است که انسان را زيبا مي
کند، چنان که در «محاکمه» نيز بدان اشاره مي شود. پدران همواره
پسران را به گناهکاري متهم مي کنند؛ اما در جهان کافکا تنها مي
توان زيبايي را در ميان متهمان يافت. بنيامين در ادامه به
اهميت بنيادين «ژست» در آثار کافکا اشاره مي کند، اينکه براي
شخصيت هاي کافکا (و از طرفي براي فرم داستان هايش) حفظ ژست
مساله مرگ و زندگي است، چرا که حفظ ژست، به شکلي لجوجانه،
تقلايي است براي يادآوردن چيزي گمشده (که براي بنيامين همان
زبان الهي بود). همين تاکيد بر ژست است که صحنه بيشتر داستان
هاي کافکا را به شکلي عيني (مثلاً رمان «امريکا») يا تمثيلي به
تماشاخانه بدل مي سازد. موجودات از ريخت افتاده جهان کافکا
(مثلاً «اودرادک») نيز اثر يا ردپايي از آن چيز فراموش شده
اند، چرا که اگر از ريخت نيفتاده بودند، به ياد آورده مي شدند.
در اين ميان، موجوداتي هم وجود دارند نيمه انسان- نيمه حيوان
که به دليل اسارت شان در خانواده به دام فراموشي مطلق افتاده
اند («مسخ»، «نگراني هاي پدر خانواده»).
دلوز- گتاري کتاب خويش را با اين هدف شروع مي کنند که کار
بنيامين را از آنجايي که گرفتار «اسطوره» مانده است، ادامه
دهند، يعني از همان تقلا و آرزوي «چيز گمشده» يا همان زبان
الهي، زباني که رابطه يي اين همان با چيزها داشت، نه مثل زبان
هاي بشري که متضمن فاصله يي از چيزهايند. دلوز- گتاري در اين
مسير سعي مي کنند از دو گفتار غالب زمانه خود فراتر بروند،
يعني از ساختارگرايي و روانکاوي. آنها در ابتدا جفت هاي سر-
به- تعظيم- خم شده/ تصوير و سر- فرازگرفته شده/ صدا را معرفي
مي کنند و با دادن تفسيري از داستان هايي چون «مسخ» يا «هنرمند
گرسنگي» مدعي مي شوند که جفت اول نماينده نوعي حکايت اديپي است
و اينکه قهرمان هاي کافکا در اين داستان ها که عموماً در ميان
داستان هاي انساني او قرار دارند، در پي يافتن سوراخ و راهي
براي گريزند، اما هميشه خميده و دلبسته تصويرند؛ اما در جفت
دوم، حکايت اديپي از آنجا که از خانواده به کل جهان فرا افکنده
مي شود، اقتدار پدر را در هم مي شکند و اين داستان ها داستان
هاي سفرند و در اينجا، نه با موسيقي (که عنصري سرکوبگر است) که
با صرف آوا و صداهاي بي معنا روبه روييم؛ داستان هاي حيواني-
انساني يا به قول دلوز- گتاري، داستان هاي انسان حيوان شونده
يا حيوان انسان شونده («گزارش غميمونف به آکادمي»، «موش آوازه
خوان») از اين نوع اند. اما از نظر آنها کمال کافکا در رمان
هاي او است که همگي ناتمام اند. در اين رمان ها ما با حرکت
سيال و مولد ميل روبه روييم و تنها چيزي که اهميت دارد،
«شدت»ها يا «فشردگي»ها است که مي توانند جاهايشان را با هم عوض
کنند؛ از همين رو، ديگر نه مساله گناه که حرکت خلاق ميل وجود
دارد، از همين رو، «ک» در «محاکمه» نه به فکر حکم، که به فکر
لذت و رفتن از اتاقي به اتاق ديگر است. از نظر دلوز- گتاري، به
رغم گفته هاي روانکاوي ميل از فقدان نشات نمي گيرد بلکه خود
ابژه خود را مي سازد و کل رمان هاي کافکا در مورد ميل و لذت
تبديل شدن به عنصري از ماشين (ماشين دادگاه يا عدالت، ماشين
تماشاخانه و ماشين مساحي) است؛ پر بودن مکان هاي قانون از زنان
نشانه يي از همين لذت است. از همين جا مشخص مي شود که قرائت
دلوز- گتاري از روانکاوي تا چه حد سطحي است؛ چرا که از قضا،
لاکان به صراحت نشان داده است همزاد ديگر خود يا آلتراگوي
قانون و حکم ممنوعيت، دستور به لذت بيشتر است و همين انباشتگي
مکان هاي قانون از زناني که آماده لذت بردن اند، دليلي بر اين
ادعا است. در نهايت، بايد به اين نکته اشاره کرد که هم بنيامين
و هم دلوز- گتاري به خصلت جمعي بودن داستان هاي کافکا اشاره مي
کنند؛ اولي با اشاره به خاطره و اينکه خاطره همواره امري جمعي
است و دومي با اشاره به مفهوم «ادبيات اقليت» و اينکه براي اين
گونه ادبيات هر مساله شخصي بلافاصله و بي واسطه به امري جمعي
تبديل مي شود. تعريف لاکان از ضمير ناخودآگاه به مثابه زبان يا
گفتار ديگري يا ميل ديگري ناظر به همين خصلت جمعي ميل است،
ميلي که از قضا همواره دور خلأ يا شکافي مي گردد. نکته آخر
آنکه بنيامين به «بي هدف بودن عمل گردآوري» اشاره مي کند و
اينکه تنها اراده يي الهي مي تواند پوسته خاطره را بشکافد و
هدفي را بر آن نازل کند؛ به سکوت رسيدن داستان هاي کافکا نشانه
يي از همين خواست است. دلوز- گتاري هم رمان هاي کافکا را (که
هر سه ناتمام اند) به عنوان عمل پياده کردن يا باز کردن اجزاي
يک ماشين مي دانند، يعني به مثابه روند از کار انداختن ماشيني
سرهم بندي شده. با اين همه، اولي کافکا را به دليل اذعانش به
شکست خوردن و اينکه همواره حرکتي مي کرد که معطوف به شکست
باشد، ستايش مي کند، حال آنکه دومي شکست کافکا را رد کرده، او
را ستاينده جشن هاي بي پايان مي داند. توصيف ژيژک از دلوز به
عنوان نظريه پرداز راستين پسامدرنيته و سرمايه داري پسامدرن،
در اينجا معنايي عيني مي يابد؛ در شرم «ک» از مردنش چون سگ و
هراس هاي موجود در داستان هاي کافکا بازي و جشن ديدن، خود
دليلي بر ادعاي ژيژک است.