در خانواده اي روحاني
(مسلمان-شيعه) بر آمده ام و برادر
بزرگ و
يکي از شوهر خواهر هام در مسند
روحانيت مردند. و حالا برادر زاده
اي و يک شوهر
خواهر ديگر روحانيند و اين تازه
اول عشق است .
نزول اجلالم به باغ وحش اين عالم
در سال 1302 . بي اغراق سر هفت تا
خواهر آمده ام. که البته هيچ
کدامشان کور نبودند.
اما جز چهار تاشان زنده نماندند
.کودکيم در نوعي رفاه اشرافي
روحانيت گذشت. تا
وقتيکه وزارت عدليه (( داور)) دست
گذاشت روي محضر ها و پدرم زير بار
انگ و تمبر و
نظارت دولت نرفت و در دکانش را
بست و قناعت کرد به اينکه فقط
آقاي محل باشد. دبستان
را که تمام کردم ديگر نگذاشت درس
بخوانم که: (برو بازار کار کن) تا
بعد ازم جانشيني
بسازد. و من بازار را رفتم اما
دارلفنون هم کلاسهاي شبانه باز
کرده بود که پنهان از
پدر اسم نوشتم .
روز ها کار؛ ساعت سازي، بعد سيم
کشي برق، بعد چرم فروشي و از اين
قبيل ... و شبها درس. و با در آمد
يک سال کار مرتب، الباقي دبيرستان
را تمام کردم.
بعد هم گاهگذاري سيم کشي هاي
متفرق. بر دست « جواد»؛ يکي ديگر
از شوهر خواهر هام که
اينکاره بود. همين جوريها
دبيرستان تمام شد. و توشيح «
ديپلمه» آمد زير برگه وجودم-
در سال 1322- يعني که زمان جنگ.
به اين ترتيب که جوانکي با
انگشتري عقيق و دست و سر
تراشيده و نزديک به يک متر و
هشتاد، از آن محيط مذهبي تحويل
داده مي شود به بلبشوي
زمان جنگ دوم بين الملل. که براي
ما کشتار را نداشت و خرابي و
بمباران را. اما قحطي
را داشت و تيفوس را و هرج و مرج
را و حضور قوي نيروهاي اشغال
کننده را.
جنگ که
تمام شد دانشکده ادبيات (دانشسراي
عالي) را تمام کرده بودم. و معلم
شدم. 1326. در
حاليکه از خانواده بريده بودم وبا
يک کراوات و يکدست لباس نيم دار
آمريکايي که خدا
عالم است از تن کدام سرباز به
جبهه رونده اي کنده بودند تا من
بتوانم پاي شمس
العماره به 80 تومان بخرمش. سه
سالي بود که عضو حزب توده بودم.
سالهاي آخر دبيرستان
با حرف و سخنهاي احمد کسروي اشنا
شدم و مجله « پيمان» و بعد « مرد
امروز» و
«تفريحات
شب» و بعد مجله « دنيا» و مطبوعات
حزب توده ... و با اين مايه دست
فکري
چيزي درست کرده بوديم به اسم«
انجمن اصلاح». کوچه انتظام،
اميريه. و شبها در
کلاسهايش مجاني فرانسه درس
ميداديم و عربي و آداب سخنراني. و
روزنامه ديواري داشتيم
و به قصد وارسي کار احزابي که
همچو قارچ روييده بودند هر کدام
مامور يکيشان بوديم و
سرکشي ميکرديم به حوزه ها و
ميتينگهاشان ... و من مامور حزب
توده بودم و جمعه ها
بالاي پسقلعه و کلک چال مناظره و
مجادله داشتيم که کدامشان خادمند
و کدام خائن و چه
بايد کرد و از اين قبيل ... تا
عاقبت تصميم گرفتيم که دسته جمعي
به حزب توده
بپيونديم. جز يکي دو تا که
نيامدند. و اين اوايل سال 1323.
ديگر اعضاي آن انجمن «
امير حسين جهانبگلو» بود و
«هوشيدر» و «عباسي» و «دارابزند»
و «علينقي منزوي» و يکي
دو تاي ديگر که يادم نيست. پيش از
پيوستن به حزب، جزوه اي ترجمه
کرده بودم از عربي
به اسم « عزاداريهاي نامشروع» که
سال22 چاپ شد و يکي دو قران
فروختيم و دو روزه
تمام شد و خوش و خوشحال بوديم که
انجمن يک کار انتفاعي هم کرده.
نگو که بازاريهاي
مذهبي همه اش را چکي خريده اند و
سوزانده. اينرا بعد ها فهميديم.
پيش از آن هم پرت
و پلاهايي نوشته بودم در حوزه
تجديد نظر هاي مذهبي که چاپ نشده
ماند و رها
شد.
در حزب توده در عرض چهر سال از
صورت يک عضو ساده به عضويت يک
کميته حزبي
تهران رسيدم و نمايندگي کنگره. و
از اين مدت دو سالش را مدام قلم
زدم. در « بشر
براي دانشجويان» که گرداننده اش
بودم و در مجله ماهانه « مردم» که
مدير داخليش
بودم. و گاهي هم در «رهبر». اولين
قصه ام در «سخن» در آمد. شماره
نوروز 24. که
آنوقتها زير سايه« صادق هدايت»
منتشر ميشد و ناچار همه جماعت
ايشان به چپ گرايش
داشتند و در اسفند همين سال « ديد
و بازديد» را منتشر کردم؛ مجموعه
آنچه در« سخن» و
«مردم
براي روشنفکران» هفتگي در آمده
بود. به اعتبار همين پرت و پلاها
بود که از
اوايل 25 مامور شدم که زير نظر
طبري «ماهانه مردم» را راه
بيندازم. که تا هنگام
انشعاب 18 شماره اش را در آوردم.
حتي شش ماهي مدير چاپخانه حزب
بودم. چاپخانه «شعله
ور». که پس از شکست «دموکرات فرقه
سي » و لطمه اي که به حزب زد و
فرار رهبران، از
پشت عمارت مخروبه «اپرا» منتقلش
کرده بودند به داخل حزب. و به
اعتبار همين
چاپخانهاي در اختيار داشتن بود که
« از رنجي که مي بريم» در آمد.
اواسط 1326. حاوي
قصه هاي شکست در آن مبارزات و به
سبک رئاليسم سوسياليستي! و انشعاب
در سال 1326
اتفاق افتاد. بدنبال اختلاف نظر
جماعتي که ما بوديم- به رهبري
خليل ملکي- و رهبران
حزب که به علت شکست قضيه آذر
بايجان زمينه افکار عمومي حزب
ديگر زير پايشان نبودو
به همين علت سخت دنباله رو سياست
استاليني بودندکه مي ديديم که به
چه بواري مي
انجاميد. پس از انشعاب، يک حزب
سوسياليست ساختيم که زير بار
اتهامات مطبوعات حزبي
که حتي کمک راديو مسکو را در پس
پشت داشتند، تاب چنداني نياورد و
منحل شدو ما ناچار
شديم به سکوت. در اين دوره سکوت
است که مقداري ترجمه مي کنم. به
قصد فرانسه ياد
گرفتن. از « کامو» و «ساتر» . و
نيز از «داستايوسکي». «سه تار »
هم مال اين دوره
است که تقديم شده به خليل ملکي.
هم در اين دوره است که زن مي
گيرم. وقتي از اجتماع
بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در
چارديواري خانه اي مي سازي. از
خانه پدري به
اجتماع حزب گريختن و از آنجا به
خانه شخصي. و زنم سيمين دانشور که
مي شناسيد. اهل
کتاب و قلم و دانشيار رشته زيبايي
شناسي و صاحب تاليف ها و ترجمه
هاي فراوان. و در
حقيقت نوعي يار و ياور قلم. که
اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به
اين قلم در آمده
بود. (و مگردر نيامده ؟). از 1329
به اين ور هيچ کاري به اين قلم
منتشر نشده که
سيمين اولين خواننده و نقادش
نباشد.
و اوضاع همين جورهاست تا قضيه ملي
شدن نفت و
ظهور جبهه ملي و دکتر مصدق. که از
نو کشيده ميشوم به سياست. و از نو
سه سال ديگر
مبارزه. در گرداندن روزنامه هاي
«شاهد» و «نيروي سوم» و مجله
ماهانه «علم و زندگي»
که مديرش ملکي بود علاوه بر اينکه
عضو کميته نيروي سوم و گرداننده
تبليغاتش هستم که
يکي از ارکان جبهه ملي بود. و باز
همين جورهاست تا ارديبهشت 1332 که
به علت اختلاف
نظر با ديگر رهبران نيروي سوم،
ازشان کناره گرفتم. مي خواستند
ناصر وثوقي را اخراج
کنندکه از رهبران حزب بود؛ و با
همان «بريا» بازيها. که ديدم ديگر
حالش نيست. آخر
ما به علت همين حقه بازيها از حزب
توده انشعاب کرده بوديم. و حالا
از نو به سرمان
مي آمد.
در همين سالهاست که«بازگشت از
شوروي»ژيد را ترجمه کردم و
«دستهاي آلوده»
سارتر را. و معلوم است هر دو به
چه علت. «زن زيادي» هم مال همين
سالهاست. آشنايي با
نيما يوشيج هم مال همين دوره است.
و نيز شروع به لمس کردن نقاشي.
مبارزه اي که ميان
ما از درون جبهه ملي با حزب توده
در اين سال دنبال شد، به گمان من
يکي از پر بار
ترين سالهاي نشر فکر و انديشه و
نقد بود.
بگذريم که شکست در آن مبارزه به
رسوب
خويش پاي محصول کشت همه مان نشست.
شکست جبهه ملي و برد کمپانيها در
قضيه نفت که از
آن به کنايه در «سرگذشت کندوها»
گپي زده ام- سکوت اجباري محدودي
را پيش آورد که
فرصتي بود براي به جد در خويشتن
نگريستن و به جستجوي علت آن
شکستها به پيرامون خويش
دقيق شدن. و سفر به دور مملکت. و
حاصلش «اورازان-تات نشينهاي بلوک
زهرا-و جزيره
خارک». که بعدها موسسه تحقيقات
اجتماعي وابسته به دانشکده ادبيات
به اعتبار آنها
ازم خواست که ساسله نشرياتي را در
اين زمينه سرپرستي کنم. و اينچنين
بود که تک
نگاري (مونو گرافي) ها شد يکي از
رشته کارهاي ايشان. و گر چه پس از
نشر پنج تک
نگاري ايشان را ترک گفتم. چرا که
ديدم مي خواهند از آن تک نگاريها
متاعي بسازند
براي عرضه داشت به فرنگي و ناچار
به معيارهاي او. و من اينکاره
نبودم.چرا که غرضم
از چنان کاري از نو شناختن خويش
بود و ارزيابي مجددي از محيط بومي
و هم به معيارهاي
خودي .اما به هر صورت اين رشته
هنوز هم دنبال مي شود.
و همين جوريها بود که
جوانک مذهبي از خانواده گريخته و
از بلبشوي ناشي از جنگ و آن سياست
بازيها سر سالم
به در برده متوجه تضاد اصلي
بنيادهاي سنتي اجتماعي ايرانيها
شد با آنچه به اسم تحول
و ترقي و در واقع دنباله روي
سياسي و اقتصادي از فرنگ و
آمريکا- دارد مملکت را به
سمت مستعمره بودن مي برد و بدلش
مي کند به مصرف کننده تنهاي
کمپاني ها و چه بي
اراده هم. و هم اينها بود که شد
محرک «غرب زدگي»-سال 1341- که پيش
از آن در«سه
مقاله ديگر» تمرينش کرده بودم.
«مدير مدرسه» را پيش از اينها چاپ
کرده
بودم-1327-حاصل انديشه هاي خصوصي
و برداشتهاي سريع عاطفي از حوزه
بسيار کوچک اما
بسيار موثرفرهنگ مدرسه. اما با
اشارات صريح به اوضاع کلي زمانه و
همين نوع مسائل
استقلال شکن.
انتشار غرب زدگي که مخفيانه انجام
گرفت نوعي نقطه عطف بود در کار
صاحب اين قلم. و يکي از عوارضش
اينکه «کيهان ماه» را به توقيف
افکند. که اوايل سال
1341
براهش انداخته بودم و با اينکه
تامين مالي کمپاني کيهان را پس
داشت شش ماه
بيشتر دوام نياورد و با اينکه
جماعتي پنجاه نفر از نويسندگان
متعهد و مسئول به آن
دلبسته بودند و همکارش بودند دو
شماره بيشتر منتشر نشد. چرا که
فصل اول غرب زدگي را
در شماره اولش چاپ کرده بوديم که
دخالت سانسورو اجبار کندن آن از
صفحات و ديگر
قضايا ...
کلافگي ناشي از اين سکوت اجباري
مجدد را در سفرهاي چندي که پس از
اين
قضيه پيش آمد در کردم. در نيمه
آخر سال 41 به اروپا. به ماموريت
از طرف وزارت فرهنگ
و براي مطالعه در کار نشر کتابهاي
درسي. در فروردين 43 به حج.
تابستانش به شوروي.
به دعوتي براي شرکت در هفتمين
کنگره بين المللي مردمشناسي. و به
آمريکا در تابستان
44.
به دعوت سمينار بين المللي و ادبي
و سياسي دانشگاه «هاروارد». و
حاصا هر کدام
از اين سفرها سفر نامه اي. که مال
حجش چاپ شد.به اسم «خسي در ميقات»
و مال روس داشت
چاپ مي شد ؛ به صورت پاورقي در
هفته نامه اي ادبي که «شاملو» و
«رويايي» در مي
آوردند. که از نو دخالت سانسور و
بسته شدن هفته نامه . گزارش
کوتاهي نيز از کنگره
مردمشناسي دادهام در «پيام نوين»
و نيز گزارش کوتاهي از
«هاروارد»،در «جهان نو» که
دکتر براهني در مي آورد و باز
چهار شماره بيشتر تحمل دسته ما را
نکرد. هم در اين
مجله بود که دو فصل از «خدمت و
خيانت روشنفکران» را در آوردم . و
اينها مال سال
1345.
پيش از اين «ارزشيابي شتابزده» را
در آورده بودم –سال43-که مجموعه
هجده مقاله
است در نقد ادب و اجتماع و هنر و
سياست معاصر. که در تبريز چاپ شد.
و پيش از آن
نيز قصه نون والقلم را سال1340-
که به سنت قصه گويي شرقي است و در
آن چون و چراي
شکست نهضتهاي چپ معاصر را براي
فرار از مزاحمت سانسور در يک دوره
تاريخي گذاشته ام
و وارسيده. آخرين کارهايي که کرده
ام يکي ترجمه« کرگدن» اوژن يونسکو
است –سال 45- و
انتشار متن کامل ترجمه «عبور از
خط» ارنست يونگرکه به تقرير دکتر
محمود هومن براي
«کيهان
ماه» تهيه شده بود و دو فصلش
همانجا در آمده بود. و همين روزها
از چاپ «
نفرين زمين» فارغ شده ام که
سرگذشت معلم دهي است در طول نه
ماه از يک سال و آنچه بر
او و اهل ده مي گذرد. به قصد گفتن
آخرين حرفها در باره آب و کشت و
زمين و لمسي که
وابستگي اقتصادي به کمپاني از
آنها کرده و اغتشاشي که ناچار رخ
داده . و نيز به قصد
ارزيابي ديگري خلاف اعتقاد عوام
سياستمداران و حکومت از قضيه فروش
املاک که به اسم
اصلاحات ارضي جاش زده اند.
پس از اين بايد« خدمت و خيانت
روشنفکران» را آماده
کنم که مال سال 43 است و اکنون
دست کاريهايي مي خواهد. و بعد
بايد «تشنگي و گشنگي »
يونسکو را تمام کنم و بعد بپردازم
به دوباره نوشتن «سنگي بر گوري»
که قصه اي است در
باب عقيم بودن. و بعد بپردازم به
اتمام «نسل جديد» که قصه ديگري
است از نسل ديگري
که من خود يکيش ... و مي بيني که
تنها آن بازرگان نيست که به جزيره
کيش شي ترا به
حجله خويش خواند و چه ماليخولي که
به سر داشت ...