سعید کمالی دهقان؛ دو
هفتهنامهی شهروند امروز؛
نیمهی دوم اردیبهشت ۱۳۸۶
حالا چند هفته ای از ماجرای
بستری شدن اسماعیل فصیح در
بیمارستان شرکت نفت می گذرد،
ماجرایی که پنج شنبه چند هفته
ی پیش با سکته خفیف مغزی این
نویسنده ی پرکار و منزوی
معاصر شروع شد و بیش از یک
هفته طول کشید و تبعات بسیاری
داشت؛ از انعکاس خبری ماجرا
در رسانه های ادبی کشور گرفته
تا ناگفته هایی که فصیح پس از
سالیان سال به زبان آورد.
حالا فصیح دوباره برگشته به
همان آپارتمان همیشگی اش در
شهرک اکباتان؛ احتمالا نشسته
روی میز ناهارخوری خانه –
همان میزی که بیشتر کتاب هایش
را روی آن نوشته – و به
تابلوهای روی دیوار نگاه می
کند – که تصاویر بیشترشان روی
جلد رمان هایش یا مثل «دل
کور» داخل کتاب آمده و
اکثرشان را دخترش «سالومه»
کشیده – یا زل زده به گل و
گیاهانی که از پنجره ی طبقه ی
هشتم آپارتمان معلوم است و
البته آلودگی هوای تهران و به
این فکر می کند که از ماجرای
بیماری و سر و صداهایی که توی
روزنامه ها و نشریات ادبی به
پا شد و آدم هایی جدیدی که
توی ساعات ملاقات بیمارستان
دید، می تواند یک داستان درست
و حسابی دربیاورد؛ هر چند که
خودش هم همین قصد را دارد،
اگر حال و روزش کمی بهتر شود
و اجازه بدهد. قصد دارد کم کم
به ریتم روزانه ی زندگی اش
برگردد و صبح ها قبل از
صبحانه – که هوای تهران را
راحت تر می شود تحمل کرد –
کمی توی محوطه شهرک قدم بزند
و بعد بیاد کمی چایی شیرین و
کره و مربا بخورد و بعد
بنشیند سر یک کتاب تازه.
حالا دوباره نویسنده ی منزوی
ما برگشته به همان انزوای
گذشته اش، همان اتاق کتابخانه
با کتاب های قدیمی آمریکایی
سال های شصت و هفتاد و همان
خاطرات گذشته «که به این
سادگی ها دست بر نمی دارد از
آدمی.» خوشحال است از این
بابت که وزارت فرهنگ و ارشاد
اسلامی بعد از این که فهمیده
بیماری اش ناشی از فشار عصبی
مجوز نگرفتن کتاب جدیدش بوده،
فردای مرخص شدن اش زنگ زده به
ناشر و اجازه کتاب جدیدش را
صادر کرده و ناراحت است از
این که نمایشگاه کتاب در همان
مکان همیشگی اش برگزار نمی
شود و گله می کند از انتشارات
«صفی علیشاه» که سال هاست سه
تا از کتاب هایش را خریده اما
منتشر نمی کند. حالا اسماعیل
فصیح توی این سن و سال بیشتر
کتاب های خودش را دوره می کند
تا که کتاب های دیگران را
بخواند؛ «تراژدی/کمدی پارس»
را گرفته دستش و جلویش فیلم
های محبوبش قرار دارند؛ ویوئو
کاست هایی که از بس رفته اند
توی دستگاه ویدئو و بیرون
آمده اند رنگی به رویشان
نمانده و با این همه مهمترین
چیزهایی هستند که نویسنده ی
خوش ذوق، مهربان و دوست
داشتنی ما در زندگی دارد.
کتاب های فصیح که می شود
ردشان را حتی در پرتگاهی ترین
و دور افتاده ترین کتاب فروشی
های کشور هم پیدا کرد،خیلی ها
را کتاب خوان کرده. «جلال
آریان» برای خیلی ها، که شاید
امروز نویسنده، کارمند یا حتی
خانه دار هستند دنیایی است پر
از خاطره، همان هایی که با
خواندن خبر بستری شدن فصیح در
بیمارستان شرکت نفت سر از پا
نشناخته آمده بودند تا صورت
استاد را غرق در بوسه کنند.
که بگویند: «واژه های مقدس هم
مثل آدم هایی که آن ها را به
کار می برند، حرمت و شرفشان
بالا و پایین می رود. وقتی آن
ها را از زبان یا قلم یک نفر
که دوستش دارید می شنوید فرق
می کنند.» ۱
اگر شما هم یکی از خوانندگان
پر و پا قرص داستان های
اسماعیل فصیح بوده باشید،
شاید بعد از خواندن تک تک
کتاب ها و دنبال کردن
ماجراهای «جلال آریان» تصور
کنید که «جلال آریان »به
راستی خود نویسنده است؛ کما
این که بسیاری همین تصور را
دارند ، گمان می کنند فصیح
تنها زندگی می کند، بعد از
مرگ همسر اولش «آنابل کمبل»
در آمریکا دیگر ازدواج نکرده
و الان مدام بین ایران و
آمریکا در سفر است و برایش
کلی اتفاق عجیب و غریب می
افتد. فصیح هر چند برای ساخت
و پرداخت «جلال آریان» و
رویدادهای کتاب هایش از زندگی
شخصی خود و خانواده اش مایه
گذاشته، طوری که یکی از
وابستگان نزدیکش می گوید:
«همه خانواده به اندازه کافی
در داستان های ناصر۲
بوده ایم» ، اما زندگی شخصی
اش با زندگی «آریان» متفاوت
است. «جلال آریان» بیشتر از
آن که به فصیح نزدیک باشد به
ذهن و روح فصیح نزدیک است.
«جلال آریان» آن آدمی است که
اسماعیل فصیح سالیان سال در
ذهنش با او زندگی کرده، هر
چند که خود او نبوده. «آریان»
همان کسی است که فصیح احتمالا
هر وقت صبح از خواب بیدار می
شود و دست و صورت اش را می
شوید در آینه به او چشمک می
زند و سلام و علیک می کنند
باهم بی آن یکی باشند؛ هر چند
که با هم اند اما مثل هم
نیستند.
با این همه، اسماعیل فصیح در
طول این سال ها مثل هر آدم
معمولی دیگری زندگی کرده و هر
وقت صحبت از انزوای او پیش می
آید بیشتر منظور گوشه گیری اش
از حاشیه های ادبیات کشور و
«تنهایی نویسنده بودن»۳
اش است و نه انزوای شخصی.
فصیح بیشتر شبیه یک نویسنده
اروپایی یا آمریکایی – مثل
ارنست همینگوی – زندگی کرده
تا نویسنده ای شرقی و به خصوص
ایرانی. همینگوی هر چند برای
خلق داستان هایش از تجربیات
شخصی اش استفاده کرده؛ مثلا
در «پیرمرد و دریا» از علاقه
وافرش به ماهیگیری و شناختش
از مردان و زنان کرانه ی
کاراییب؛ اما زندگی شخصی اش
هیچ شبیه شخصیت داستان هایش
نیست؛ همانطور که از بررسی
نامه هایش پیداست. فصیح هم
برایش همان اتفاقاتی افتاده
که ممکن است برای هر آدم
دیگری بیافتد. سال هاست همراه
همسرش در شهرک اکباتان زندگی
می کند، دو فرزند دارد؛ دخترش
«سالومه» سالیان سال است که
بعد از اتمام تحصیل در ایران
به آمریکا رفته و پسرش
«شهریار» که همین ایران است.
صبح ها مثل هر شوهر دیگری
رفته برای خریدن نان، ظهر ها
همراه همسرش غدا خورده و گاهی
عصرها وقتی هنوز در اهواز و
آبادان زندگی می کرده می رفته
به باشگاه شرکت نفت تا در
سینما فیلمی ببنید یا با
دوستی گپی بزند. اسماعیل فصیح
خود در این باره می گوید: «هر
چه توی کتاب ها آمده این جا
بوده: توی ذهنم.» بهره گیری
خوب فصیح از موقعیت ها و
اتفاقات خانوادگی و حتی
روزمره و ادغام آن ها با عنصر
تخیل ذهنی باعث شده بیش از
پیش شبیه یک نویسنده غربی
زندگی کند؛ برای نوشتن اش
برنامه ی خاصی داشته باشد و
برای زندگی کردن اش برنامه ی
دیگری.
در زندگی اسماعیل فصیح دو
مرحله تعیین کننده وجود دارد.
اولین مرحله که از اهمیت
بیشتری هم برخوردار است،
عزیمت به آمریکا و ادامه
تحصیل در آنجاست. فصیح بیست و
دو سال داشته که با اندکی پول
از راه استانبول به پاریس و
سپس به آمریکا می رود. ابتدا
چهار سال کارشناسی شیمی می
خواند و مدرک لیسانس اش را در
این رشته از کالج ایالتی
مانتانا می گیرد؛ به
سانفرانسیسکو می رود و با
«آنابل کمبل» که دختری نروژی
بوده، ازدواج می کند و سپس به
ایالت مانتانا بر می گردد و
در رشته ادبیات انگیسی ادامه
تحصیل می دهد. در همین سال
هاست که ارنست همینگوی را از
نزدیک می بینید، کتاب هایش را
می خواند و «وداع با اسلحه»
اش را می پرستد و در همین گیر
و دار است که همسر اولش هنگام
وضع حمل می میرد و اولین
تراژدی زندگی اش رخ می دهد:
از دست دادن همسر و نوزاد با
هم. فصیح پس از مدتی طی سفری
دریایی و به مدت چهارده شبانه
روز به اروپا و سپس به ایران
باز می گردد و به اولین مرحله
مهم زندگی اش پایان می دهد.
اهمیت این دوره از زندگی فصیح
به آشنایی او با آثار و سبک
نویسندگان غربی و خواندن کتاب
هایشان به زبان اصلی بر می
گردد. فصیح به گفته خودش ساعت
های بیشماری را حتی همان
مواقع که شیمی می خوانده در
کتابخانه دانشگاه مانتانا
گذرانده و با آثار خوبی آشنا
شده. «گتسبی بزرگ» را به یاد
می آورد که چه بسیار دوست می
داشته و درباره فیتزجرالد می
گوید: «کلی زنش را دوست داشت،
اسمش چه بود؟ آها، زلدا، کلی
زلدا را دوست داشت و برایش می
مرد، کل زندگی اش را وقف
همسرش کرد»، یا «پیرمرد و
دریا» همینگوی و یا کتاب های
فاکنر. فصیح در این مرحله از
زندگی از هم عصران نویسنده اش
در داخل ایران پیشی می گیرد؛
زودتر از دیگر همکارانش با
آثار روز جهان و سبک های جدید
آشنا می شود، هر چند کمی از
جریانات ادبی داخل ایران – که
آن زمان در اوج خودش هم بود –
غافل می ماند. استفاده از
کارآکتر «آریان» خود نمونه ی
بارزی است از تاثیری که فصیح
از آثار غربی گرفته؛ انتخابی
که در داخل کشور و در بین
نویسندگان هم عصرش کمتر اتفاق
افتاده؛ مجموعه داستان های
پیوسته ای که هر چند با هم
متفاوتند اما تا حدی با هم
ارتباط دارند و کارآکتر محبوب
نویسنده در همه شان حضور
دارد. این نوع اثر ادبی هر
چند در ایران باب نشد، امروزه
هم در ایالات متحده از به روز
ترین انواع ادبی است و
نویسندگان بسیاری دیده می
شوند که ده، پانزده سری کتاب
نوشته اند و شخصیت محبوب شان
در همه آن ها حضور دارد.
«جلال آریان» هم که شخصیتی
جستجوگر و کارآگاه مآب دارد
بیشتر به شخصیت های داستانی
رمان های غربی نزدیک است تا
شخصیت های رمان های ایرانی.
سالیان اقامت فصیح در ایالات
متحده سالیان تلاش و اندوختن
تجربه و آشنایی با ادبیات
بوده، سالیان کاشت محصول
ادبی.
و اما دومین مرحله مهم زندگی
فصیح که به نوعی فصل برداشت
آن چیزی است که قبلا کاشته،
سالیان پس از بازگشت اش به
ایران است، سالیانی که
مهمترین ویژگی آن پرکاری
نویسنده است. همچنین مهمترین
ویژگی اسماعیل فصیح که او را
از دیگر نویسندگان ایرانی جدا
می کند – یعنی پرکار و بی
حاشیه بودنش – هر دو زاده ی
این دوره از زندگی فصیح اند.
دورانی که فصیح به جای مشغول
کردن خودش به محافل و جریانات
ادبی – هر چند هم که کمی به
ضررش تمام شده – تنها و تنها
داستان نوشته و تا حد ممکن
خود را از زد و بندهای ادبی
دور کرده است. دوره ای که با
ترک ایالات متحده و اشتغال در
شرکت نفت شروع می شود و تا به
امروز ادامه دارد. اسماعیل
فصیح وقتی به ایران باز می
گردد به واسطه نجف دریابندی
با صادق چوبک آشنا می شود و
با کمک چوبک به استخدام شرکت
نفت در می آید و به جنوب می
رود. همان جا است که بعد از
گذشت دو سال با «پریچهر
عدالت» ازدواج می کند و تا به
امروز زندگی را در کنارش می
گذراند و شروع به نوشتن اولین
رمانش یعنی «شراب خام» می
کند. شرکت نفت هم نقش مهمی در
زندگی فصیح ایفا می کند، هم
این که بستر روایی بیشتر کتاب
هایش می شود و ماجراهایی برای
فصیح پیش می آورد که در اصل
ماده اولیه بسیاری از کتاب
هایش است و دیگر آن که آن قدر
فصیح را مشغول خود می کند که
او را از نویسندگان هم عصرش
دور می کند و اجازه این را
نمی دهد که فصیح فرصت چندانی
برای ارتباط با دیگر
نویسندگان کشور داشته باشد؛
که اغلب محفلی هم بودند. با
این همه فصیح دوستان خوبی
پیدا می کند که غلامحسین
ساعدی، احمد محمود، صادق چوبک
و کریم امامی از مهمترین آن
ها هستند. در همین دوران است
که فصیح «شراب خام» را برای
انتشارات فرانکلین می برد و
کتاب با ویراستاری کریم امامی
منتشر می شود. «شراب خام» هر
چند در مقایسه با دیگر آثار
فصیح از اهمیت خاصی برخوردار
نیست، اما نقطه شروع جدی
نویسندگی او است و مهمتر از
آن خلق کارآکتر «جلال آریان»
که در کتاب اول فصیح تحصیل
کرده ای است از ایالات متحده
که بعد از یک تراژدی عشقی در
آمریکا به ایران برگشته و از
برادر کوچک و بیمارش «یوسف»
در بیمارستان مراقبت می کند.
فصیح پس از گذشت چهار سال از
چاپ اولین کتابش «دل کور» را
می نویسد و نسبت به کتاب اول
خود اثر به یادماندی تری
ارائه می دهد و کم کم با
نوشتن «داستان جایوید»، «ثریا
در اغما» و در نهایت رمان به
یادماندی «زمستان ۶۲» مهارت و
چیرگی اش را در نویسندگی به
اثبات می رساند.
اهمیت کتاب های فصیح چه امروز
و چه دیروز در آشتی دادن
افرادی است با داستان و رمان
که روز به روز فاصله اشان با
ادبیات بیشتر می شود و این
مهم امروزه نسبت به گذشته، از
اهمیت بیشتری برخوردار است و
نیازش بیشتر احساس می شود چرا
که اقشار جامعه از کتاب و به
خصوص داستان در حال فاصله
گرفتن اند. اسماعیل فصیح
نویسنده ی پرکاری است که
نوشته هایش قدرت این را دارد
که افراد بسیاری را به سمت
داستان جذب کند و چه بسا آدم
هایی که امروز خواننده جدی
ادبیات اند و رمان و داستان
خوانی را مدیون فصیح هستند،
امروز «جیمز جویس»، «مارسل
پروست» و حتی «ریموند کارور»
می خوانند و هیچ یادشان نمی
رود که چگونه با «شراب خام»،
«ثریا در اغما» و «زمستان ۶۲»
اسماعیل فصیح شروع کرده اند.
نام اش جاوید و روح و جسم اش
سرزنده.