یك:
بدون هیچ شكی زندهیاد «احمد محمود» در زمره نویسندگان
عدالتخواهی قرار میگیرد كه نسبت به جهان معاصر - خاصه جهان
سوم و به ویژه سرزمین خود - به قضاوت و دیدگاه خاص خود نائل
آمد. او از جهت دیگری نیز مستقل از نویسندگان فرمگرا كه فن
نویسندگی مشغله ذهنیشان هست به نویسندگی با عنوان یك شغل
حرفهای نگاه میكرد. او جزء معدود نویسندگانی بود كه عادت به
همیشه نوشتن داشت. از اینرو كارنامه وی پربار است. البته گاهی
پیش آمده كه نویسنده به خاطر پركاری از دقت در نوشتن غافل
میماند. اما زندهیاد احمد محمود با خلق «لحظات» ناب در آثار
اخیرش نشان داد كه پركاریاش توام با دقت و وسواس و اعتنا به
ادبیات روز جهان است.
دو: همه اهالی هنر و ادبیات سرزمینمان و حتی مخاطب جدی ادبیات،
میدانند آنچه آثار نویسندگان خوزستانی را متمایز از سایر
نویسندگان هممیهنمان جلوه میدهد خطه خوزستان، خطه كارگری،
استثمار و تبعیض در سالهای پیش از انقلاب، گویش و آداب و سنن
مختلف و... است. مردمانی كه شاهد خروج روزانه نفت (این سرمایه
عظیم ملی) از جوار و جلوی چشمشان بودند و در عوض چیزی كه به
آنها تعلق میگرفت رنج و محنت و تبعید فرزندان و مردانشان بود.
پس این نكات باعث شد، نویسندگان خوزستانی جور دیگری به جهان و
اصولا به انسان بیندیشند. اندیشه این نویسندگان تفسیر تاریخی
نبود، بلكه آنچه آنها را متعهد به نوشتن میكرد: «درد اقلیمی»
است نه «درد تاریخی». زندهیاد محمود، همت به ثبت دشواریهای
اقلیم خود گماشت: «...... سگها، با تهیگاههای فرورفته، كه
غالبا دستها یا پاهاشان زیر چرخهای قطار مانده و قطع شده
است، زیر آفتاب پهن شدهاند و زمین را بو میكنند. كارگران
اسكلهها و راه آهن، با دیلمی به دست و پتكی به دوش، اینجا و
آنجا پراكندهاند. كشتیها، دور و نزدیك لنگر انداختهاند.
پرچمهای كشتیها، رنگ آبی و یكدست آسمان را وصلههای رنگ به
رنگ زده است. نفتكش بزرگی كه پهلو میگیرد، با ابهت سوت میكشد
و لحظهای بعد، بندر را تكان میدهد. جمعیتی غریب به 50 نفر،
لخت و پاپتی، در انتظار قطار مسافربری جلو باشگاه راه آهن، رو
پاشنههای پا چندك زدهاند. جوانها خمیازه میكشند. دستها را
توجیب شلوارهای نخنما فرو كردهاند و رانها را به هم فشار
میدهند. پیرمردها، گوشها را با پارچههای رنگ به رنگ
پوشاندهاند و زانوها را تو بغل گرفتهاند و با هم اختلاط
میكنند. سگها با دستهای بریده و پاهای بریده، از قطار وحشت
میكنند. و پیرمردها، تو خودشان فرو میروند و لای پالتوهای
كهنه نظامی را كه به تن كردهاند میگردند و ناخنهای دو شست
را رو هم میكشند و دهان دره میكنند و به سینه مشت میكوبند.
سگهای مسخشده، وارفته و سردرگم، زمین را میكاوند و چیزی
نمییابند».
زندهیاد محمود، خود در تنها گفتوگوی طولانی در كتاب «حكایت
حال» با «لیلی گلستان» درباره خوزستان و مشاهدات عینیاش و
اقلیمی بودن میگوید: «.... هر نویسندهای تا دوران پیری از
روزگار كودكی و جوانیش تغذیه میكند. یعنی تأثیرگذاری زندگی از
دوران كودكی، نوجوانی و جوانی آنقدر نیرومند است كه همیشه به
هنگام نوشتن آدم زیر نفوذش است. اول اینكه من، جوانی، نوجوانی
و كودكیم را در خوزستان گذراندهام، دوم اینكه به نظر من، جنوب
و بهخصوص خوزستان سرزمین حوادث بزرگ است. مسئله نفت، مسئله
مهاجرت و مهاجرپذیری خوزستان، صنعت و كشاورزی، رودخانههای
پرآب، نخلستانهای بزرگ، آدمهای مختلف كه از اقصی نقاط مملكت
آمدهاند و در آنجا امتزاج پیدا كردهاند؛ سوم اینكه جنوب را
خوب میشناسم، بهرغم اینكه این همه مدت در تهران زندگی
كردهام هنوز جنوب را بهتر میشناسم، پیوندم را هم با جنوب قطع
نكردهام. بعد هم اینكه مردم جنوب را خوب میشناسم، و بههرحال
جنوب برای من وزن بیشتری دارد. و بعد هم فكر میكنم كه مسئله
اقلیمی بودن حوادث و آدمها معنیش این نیست كه در بند اقلیم
بماند و همان جا خفه شود، میشود از اقلیم، مملكتی شد...»
سه: احمد محمود، این نویسنده سترگ، جزء معدود نویسندههایی است
كه خود را از هر سو درگیر رمان كرد. یعنی شخصیتپردازی،
فضاسازی، دیالوگنویسی، خلق ماجراها و تعلیقهای متعدد همه و
همه نشان از نویسندهای دارد كه اصولا با انبوهی اطلاعات
تاریخی معاصر و به ویژه شناخت انسان معاصر روبهروست. برای
همین، مخاطب با كارنامه پرباری از حیث رمان نویسی مواجه
میشود.
این در حالی است كه میان داستانهای كوتاه او - كه البته
تعدادشان هم كم نیست ـ داستانهایی به چشم میخورد كه حقیقتا و
بیهیچ اغراقی در ردیف بهترین داستانهای كوتاه ادبیات داستانی
معاصر قرار میگیرد. برای نمونه: «پسرك بومی»، «غریبهها»،
«كجا میری ننه امرو»، «جستوجو»، «ستون شكسته»، «شهر كوچك ما»
و... بدون صدور حكم كلی و با همه ارادت به نویسندهای شاخص،
باید اذعان كرد تعداد داستانهای كوتاه و قابل اعتنای زندهیاد
محمود، بیش از رمانهای مطرح اوست. و آیا اگر آنچه پیشتر به
آن اشاره كردم، «ذهنیت رماننویسی» تلاش وی را دربر نمیگرفت،
اكنون جامعه ادبی سرزمین ما با انبوهی داستان كوتاه شاخص
روبهرو نبود؟ شاید نویسنده محبوب ما، جدا از اینكه روحیهاش
با رماننویسی سازگارتر بود، متوجه چیز دیگری نیز شده بود و آن
هم اینكه اصولا داستان كوتاه بهرغم همه ویژگیهای بارزش دیده
نمیشود یا كمتر دیده میشود. من تنها به دو نمونه از بسیاری
از داستانهای مطرح كوتاه معاصر اشاره میكنم كه نهتنها چشم
مخاطب كه حتی چشم ناقدان ادبی ما از آنها دور مانده است.
(خوشبختانه غریبهها و پسرك بومی و شهر كوچك ما با اقبال
منتقدان روبهرو شد، تا جایی كه در كتابهای گوناگونی پیرامون
داستان كوتاه معاصر چاپ شدهاند.)
«جستوجو» و «ستون شكسته» دو داستان كوتاه از احمد محمود، با
همه قدرت ادبی (فرم؟) و محتوا با سكوت مواجه شدهاند. جالب
اینكه موضوع این دو داستان (جنگ) است كه خود جنگ هم بنا به هر
دلیلی از نظر بسیاری نویسندگان ما دور مانده است. این البته از
تسلط، روشنبینی و تعهد نویسندهای چون زندهیاد محمود است كه
نخستین رمان جنگ را در ادبیات امروزه ما ثبت كرد. «زمین سوخته»
با اعلام حضور آگاهانهاش در بحرانیترین شرایط سعی كرد
مملوستر و صد البته مستقل به جغرافیا، آدمها و اتفاقات
بنگرد. مشاهدات عینی هنرمندانه او در دوران جنگ و حضور او در
شهرهایی چون سوسنگرد، هویزه، اهواز و... جدا از به ارمغان
آوردن «زمین سوخته»، داستانهای كوتاه دیگری را با خود به حیطه
ادبیات یا بهتر بگویم به حافظه انسان معاصر آورد.
داستان «جستوجو» درباره «حسن پنجره» مكانیكی است كه در حال
شخم زدن باغچهاش برای كاشت سبزی چیزی پیدا میكند. بعد مشخص
میشود آن چیزی که پیدا کرده نارنجك عمل نكرده است و در دست
حسن پنجره منفجر میشود. مردم محل تلاش میكنند تكههای تن حسن
پنجره را بیابند.
آنها - مردم محل - با هر گویشی عربی، بختیاری، دزفولی و... به
دنبال دست حسن پنجره تمام خانههای همسایهها و پشتبامها را
میگردند. دست آخر تكهای از بدن حسن پنجره را بالای پشت بام
یكی از همسایهها مییابند. اما چگونه؟
«...زایر طعیمه میگوید: وُلك، اَن چی عَینجا؟ حمزه خم میشود
به زمین نگاه میكند. میرجواد آقا چندك میزند، زایر طعیمه سرك
میكشد تو لحافدانی و چراغ را پیش میبرد. میبیند كه بچههای
گربه از زیر پستانهای مادر گردن كشیدهاند و هراسان نگاه
میكنند. فانوس را بالاتر میبرد. پوزه خونی گربه را میبیند
كه میخواهد خره بكشد. گربه خودش عینجا! میرجواد آقا، پای درِ
لحافدانی، تو نور پریده رنگ فانوس، ریزه استخوان میبیند و خط
بریدهای از خون و خاك میبیند كه بر كاهگل بام خشك شده است.
میر جواد آقا یكهو عق میزند.»
«داستان «ستون شكسته» درباره پیرمرد عربی است به نام «ابو
یعقوب»كه در جنگ در سوسنگرد، زن و بچههایش كشته شدهاند.
خانهاش نیمه ویران است. او در آن ویرانگیها مانده است، در
جوار گور دسته جمعی خانوادهاش.
آنجا مقر نیروهای خودی است كه در رفت و آمدند. و با او خوش و
بشی میكنند. راوی در این داستان نظارهگر است و حواسش مدام پی
ابویعقوب است. چنان كه زندهیاد محمود، خود در دوران جنگ در
شهر سوسنگرد ناظر این پیرمرد عرب بوده است:» انگار صد سالی هست
كه پشت به ستون شكسته، در خانه، چار زانو نشسته است. «حالت خوب
ابو یعقوب؟» در خانه از جا كنده شده است. سقف دالان ریخته است.
«بده برات بپیچم ابو یعقوب. » توتون میریزد تو دامن
دشداشهاش. «دستات میلرزه ابو یعقوب؟» انگار به زمین چسبیده
است، انگار به ستون شكسته چسبیده است. «دلت هوف نكرد؟ اقل كم
برو كنار شط ابو یعقوب!» صدای كشدار بوق میآید. ابویعقوب چانه
از سینه میكند، وانت قهوه خانه است.
«بالخیر ابویعگوب». «عصاك سالم چبدی»
گفتم كه زندهیاد محمود در دوران جنگ در خوزستان روزگاری
گذراند و به مناطق جنگ رفت تا از نزدیك شاهد شرایط بغرنج تحمیل
شده به وطنش باشد.
نیز در همان دوران - آغاز جنگ - برادرش «محمد» شهید میشود.
مثل اكثر شهیدان بینام و نشان كه نه پشت خاكریز و درون جبهه
بل در شهر، كنار خانه و خانواده، در مرز میانسالی جان سپرد.
شاید (یقینا) همو بود كه نویسنده ما را بر آن داشت تا در رثای
جنگ، اثری بیافریند كه اكنون آغازگر ژانر ادبیات جنگ وطنمان به
شمار میآید. وای بسا بودند و هستند كسانی - نویسندگان و
هنرمندانی - كه به خاطر نگارش این اثر، «زمین سوخته» از
زندهیاد محمود روی گرداندند.
شاید آنها بر نمیتافتند نویسندهای دگراندیش برای جنگ بنویسد.
اما دریغ از آنانی كه این مهم را درنیافتند كه زندهیاد محمود
زمانه خود را با عنوان نویسندهای اصیل، معاصر و برخاسته از
مردم میخواست كه آن روزهای تلخ را ثبت كند. او میدانست كه
آنچه مینویسد روزی آینه آمدگانی خواهد بود كه میخواهند
بدانند و بفهمند در روزگاری نه چندان دور بر میهنشان چه گذشت.
این از پیش برای نویسنده طراحی نشده بود یا سفارش جایی و كسی
نبود بلكه عقیده شخصیاش بود. زندهیاد محمود در رمان «زمین
سوخته» بسیاری از فصلها را گزارشنویسی میكند. این شاید در
وهله نخست توی ذوق مخاطب جدی و پیگیر ادبیات داستانی خاصه آثار
زندهیاد محمود، بزند اما در پایان، همان گزارش است كه خواننده
را بر آن وا میدارد خود با عنوان قاضی، شرایط رمان را (زمان؟)
تحلیل كند. البته در این میان یك اصل را نباید فراموش كنیم و
آن هم گزارش یا تخیل یا هرچه، ابتدا باید داستان باشد و نزدیك
به ساحت ادبیات. والحق كه زندهیاد محمود در چنین تقسیمبندی
یگانه بود. زنده یاد محمود البته نویسندهای نبود كه فاقد
تحلیل شرایط باشد و كافی است مخاطب كمی خود را در شرایط رمان
جاری كند، آنگاه پی به تحلیل نویسنده در پس ظاهر گزارش صرف،
میبرد.
«عصر، آتشبارهای دشمن خاموش میشوند. تنها صدای خفه گلوله
توپهای خودی است كه گاهبهگاه، از دور دستها به گوش میرسد.
بوی دود همه جا را پر كرده است. غبار سنگینی تو هوا سرگردان
است. مردم از خانهها بیرون میریزند. همه چیز آشفته و در هم
است. همه شتاب دارند. سروصدای اتومبیلها، موتورسیكلتها،
آمبولانسها و ماشینهای آتشنشانی، دور و نزدیك به گوش
میرسد.
شایع میشود كه سد كرخه را باز كردهاند و آب سد رها شده است
تو دشت آزادگان و تانكها به گل نشستهاند. شایع میشود كه
لشكر نود و دو زرهی در برابر هجوم گسترده عراق مقاومت میكند.
صف داوطلبان جبهه و جنگهای چریكی، روبهروی مساجد و كمیتهها،
لحظه به لحظه درازتر میشود. همه بیتاب هستند. مردم به
خانههایی كه با توپ كوبیده شدهاند، هجوم میبرند تا اجساد را
از زیر آوار بیرون بكشند. گروهی از مردم اینجا و آنجا، نیمه
نفس و عرقریزان، زمین را گود میكنند تا پناهگاه بسازند. همه
جا، گرد و خاك، هوا را سنگین كرده است. شایع میشود كه توپخانه
اصفهان در راه است. چند شب قبل، میگها دو كوهه را زدهاند.
دوكوهه بین حسینیه و اندیمشك است. موج انفجار، قطار باری را از
رو ریل كنده است و رو هوا مثل مفتول نازكی در هم پیچانده است و
دورتر رو ساختمانهای نیمه كاره دو كوهه فرود آمده است و
ساختمانها را در هم كوبیده است. صدای شكاری بمب افكنی كه دور
دستها پرواز میكند، نگاهها را به خود میكشد.
همه، دستها را سایبان چشمها میكنند و آسمان را میكاوند.
حالا همه، صدای هواپیماهای خودی را میشناسند و صدای
«توپولوف»ها را و میگها را میشناسند چند كومه سنگ ساختمانی،
اینجا و آنجا، تو زمین ریگزار، كنار شیرهای فشاری پشت نخلها و
روبهروی نردههای ایستگاه و دستها را سایبان چشمها كردهاند
و دوردستها را نگاه میكنند. از آمدن قطار خبری نیست. جمعیت
زیادی كنار پل ایستادهاند و پا به پا میشوند. دختر بچهای،
شیشه خیار شوری را به سینه چسبانده است و دستش تو دست مادرش به
دنبالش كشیده میشود. مادر بقچه بزرگی رو سر دارد و سر در گم
است. انگار به دنبال كسی میگردد. بعضیها با كیف دستی را
افتادهاند. كسانی، حتی گربهشان را هم همراه آوردهاند... » و
پس از این مشاهدات است كه نویسنده دیگر از شدت تصاویر در تیررس
نگاهش، دل میكند و به زبان- این یگانه مدافع انسان را به كلام
وامیدارد- تیز و برنده و تلخ سخن میگوید. اما این عقیده
سربسته باید گشوده شود و گفته شود هر آنچه گفتنی است. زنده یاد
محمود با گفتاری كه در ذیل میآید، كسانی را نیز به باد انتقاد
میگیرد كه در شعار با انسانند اما به وقت حاجت گریزان از
میدان حادثه: «همیشه ماها سنگ زیر آسیا هستیم. همه دردها را ما
باید تحمل كنیم. زمان اون گور بگوری، فقر و گرسنگی مال ما بود.
زندان و شكنجه و دربهدری مال بچههای ما بود. حالام توپ و
خمپاره و خمسه خمسه مال ماست. اونا كه شكمشون پیه آورده، اون
وقتا تو ناز و نعمت بودند و حالام فلنگو بستن و دبرو كه
رفتی... » پاسدار سیه چرده میرود تو حرف مرد: «پدر با اینكه
آدم خوبی به نظر میای اما خیلی غر میزنی!» چینهای پیشانی
پیرمرد تو هم میرود و به پاسدار سیه چرده نگاه میكند. انگار
كه عصبانی شده است: «غر میزنم؟» به سرفه میافتد. دندانهای
سیاه و خوردهاش پیدا میشود. میان تك سرفهها میگوید: «باید
غر بزنم!... اگر نمیزنم كار درست نمیشه!... اگه غر نزنم كه ئی
دل صابمرده خالی نمیشه!... باید غر بزنم! سقف خانهم به یه
فوت بنده. اگر بچههام حالا زیر آوار ماندن من از كجا
بدونم؟... همی دیروز، خمپاره ننه مجید شیربرنجی را لت و پار
كرد. خودش و دخترش را. دو سه خانه آن ورتر ما هستن. تو خیابون
قصر... میگی غر میزنی!... خب بله كه باید غر بزنم!.... پسرم
كه رفت جبهه... خودمم كه علافم نه كاری هست و نه كاسبی... پول
و پلهای ندارم كه دست زن و بچههام را بگیرم و از ئی خراب شده
برم بیرون... پس باید بمونم و با تركش خمپاره مثل گوشت قربانی
آش و لاشم... میگی غر میزنی!... غر نزنم چه كنم؟... خیال نكنی
كه میترسم... نه!... ئی حرفا نیس... اوس یعقوب ازیی چیزا
نمیترسه... اصلا چیزی ندارم كه بترسم... حتی یه وجب زمین ندارم
كه روش دراز بكشم و بمیرم... اما دلم میسوزه كه... روزای خوشی
كلهگندهها میخورن و میچاپن و سنگ وطن به سینه میزنن اما
حالا كه وقتشه سگ و گربه شونو هم ور داشتن و رفتن... میگن چرا
غر میزنی!... »
چهار: زندهیاد احمد محمود به طرز شگرفی در آثارش از تمهیدات
سینمایی استفاده میكرد. او البته در جوانی دوست داشت فیلمساز
شود و میخواست به مدرسه سینمایی «چیناچیتا» برود و درس سینما
بخواند. شاید همین علاقه موجب شد بسیاری از فصلهای آثارش
شباهت زیادی به توصیف فیلمنامه داشته باشد. مثل این تكه كوتاه
از رمان «همسایهها»: «پدرم چمدانش را از اتاق میگذارد بیرون.
رختخواب پیچ را میگذارد و چمدان. بعد، خم میشود، پیشانی و
گونههام را میبوسد. جمیله را بغل میكند، گونههاش را
میبوسد و موی نرمش را ناز میكند. هنوز جمیله تو بغلش است كه
به مادرم میگوید: جون تو و جون بچه هالله»
* داستان نویس و مستندساز کارگردان فیلمهای «احمد محمود» و
«لرماد»