خانه و خانواده

خواندنیها

علمی

گالری عکس

فرهنگی و هنری

سخن دوست

ادبی

درباره ما

صفحه اصلی

چرا حافظ همیشه با ماست

پاسخ به اين سوال را در اغلب آثار حافظ پژوهی خود به نحوی از انحاء آورده‌ام. از جمله در مقدمه <حافظ‌نامه> وجوه امتياز و عظمت حافظ را، در دوازده وجه برشمرده‌ام؛ يا در كتاب‌ها و مقالات ديگرم. در اينجا خلاصه بعضی از حرف‌های گذشته را با افزوده‌های جديد كه حاصل تاملات و بازانديشی‌های پس از نگارش و طبع حافظ‌نامه در بيست سال پيش- و كتاب‌های ديگر است، برای درج در نشريه ارجمند تابان (چاپ قزوين) عرضه می‌دارم.

1) يكی از مهم‌ترين وجوه اهميت و رازهای ماندگاری حافظ اين است كه او فقط شخصيت <ادبی> نيست. بسياری از بزرگان شعر كلاسيك ما فقط شخصيت ادبی‌اند. سلمان ساوجی، جلال عضد، ناصر بخارايی و كمال خجندی كه هم‌عصران و شايد رقيبان هنری حافظ هم هستند، فقط شاعر اديب‌اند. خواجو هم كه در جنب شيخ اجل سعدی از استادان و الهام‌بخشان حافظ است، هم اديب است. گيريم عارف هم باشد. تفاوت خاصی با آنهايی كه نام برديم يا هستند و نام نبرديم، ندارد، اما حافظ با همه فرق دارد و چنانكه پيش‌ترها نوشته‌ام، در جنب مسايل ادبی و فی‌المثل داشتن بيان فصيح و بليغ و كاربرد آرايه‌ها در نهايت استادی، به مسايل ابدی هم می‌پردازد. مسايلي چون؛ عشق، حديث وصل و هجران، مهر و وفا، دوستي، شادي، شادخواري و حديث از مطرب و مي گفتن. و وظيفه‌گر برسد مصرفش گل است و بيند. الهام گيري از قرآن، هم در صورت كم انسجام غزل‌ها، هم در معاني، تلميحات فراوان داشتن به قصص قرآني و كمتر از آن به اسطوره‌ها و شخصيت‌هاي افسانه‌اي ايران باستان، يا شاهنامه، پرداختن به دعا، درس و دل‌زدگي از قيل و قال مدرسه (از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت/ يك چند نيز خدمت معشوق مي‌كنم + چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست/ كژ دلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر كنم) و پرداختن به باد عطر گردان صبا و باغ و بهار (خوش‌تر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست/ ساقي كجاست گر سبب انتظار چيست) و از يار با سه چهره آسماني/ انساني/ ادبي و از <مي> هم با سه وجه عرفاني/ انگوري/ ادبي هم مضمون مي‌پردازد، هم معنا مي‌آفريند. تا سخن از تنهايي، پيري، فقر، اميد، ايمان، شك (چو بيد بر سر ايمان خويش مي‌لرزم/ كه دل به دست كمان ابروييست كافركيش + من كه امروزم بهشت نقد حاصل مي‌شود/ وعده فرداي زاهد را چرا باور كنم) نيز از كتاب، دفتر و قرآن ياد كردن، از خرقه و خانقاه، صوفي و مشايخ شهر و در خرابات مغان (كه بر ساخته طبع آفرينشگر او از تركيب خانقاه و ميكده و شايد عبادتگاه زرتشتيان است) نور خدا را ديدن و تعجب كردن از اينكه چه نوري به كجا مي‌بيند.

حاصل آنكه از اغلب وجوه و ارزش‌هاي مثبت يا منفي زندگي با شيوايي و شيدايي مضمون و معناهاي باريك و دلنشين مي‌آفريند و سخن گفتن او از ساقي و <مي> كه سراسري‌ترين درون‌نمايه شعر اوست، ديوان او را به بزرگ‌ترين و هنري‌ترين پديده خمريه سرايي در پهلوي شعر فارسي بدل كرده است.

2) تنوع و تعدد مضامين و معاني در شعر او بسي بيشتر از هر شاعر ديگر، حتي سعدي است. تا به آنجا كه كتاب <جمع پريشان> تدوين آقاي علي‌اكبر رزاز ويراسته نگارنده اين سطور- كه به طبقه‌بندي مفاهيم شعر حافظ اختصاص دارد، بيش از 200 مضمون و معناي بلندبالا هر يك از طبقه‌ها مشتمل به 10-15 بيت- دربردارد. همين تنوع عظيم معاني در شعر حافظ است كه؛
3) آفرينش معاني، با ساختن و پرداختن مضامين فرق دارد. في‌المثل در غزل <بلبلي برگ گلي خوش‌رنگ در منقار داشت/ واندران برگ و نوا خوش ناله‌هاي زار داشت> همين بيت يعني مطلع غزل را با مضمون گل و بلبل و مناسبات آنها آغاز مي‌كند، ولي بلافاصله از مضمون، به معني مي‌گرايد: <گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست/ گفت ما را جلوه معشوق بر اين كار داشت>. يا در اين دو بيت آغازين غزلي ديگر مي‌گويد:

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت‌
ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت‌
گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي‌
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت‌
كه بيت اول مضمون پردازانه و بيت دوم معني آفرينانه است.

پيشنهاد مي‌كنم كه شعر حافظ -و هر شاعر ديگري را كه دوست داريد- از اين منظر مطالعه و در آن تامل كنيد و بهتر است في‌المثل غزل‌هاي يكي از غزل‌سرايان معاصر حافظ في‌المثل سلمان يا خواجو را كه انصافاً غزل‌سرايان برجسته‌اي هم هستند، از همين لحاظ با شعر حافظ مقايسه كنيد تا برايتان معلوم شود كه حافظ اديب مضمون‌ساز
نيست، بلكه متفكر معني‌پرداز است. با توجه به اين نكته كه قدما، به ويژه تذكره‌نويسان، معني و مضمون را مترادف به كار برده‌اند، اما تقسيم‌بندي ما ولو آنكه قراردادي باشد، مشكل‌گشاست و اگر گزافه‌گويي نباشد، حتي نگاه ما را به شعر و شعرشناسي متحول مي‌سازد.

4) دستورمندي و فصاحت؛ اگر سعدي به حق افصح المتكلمين است، حافظ در بيان بديع معاني، چنان‌كه افتد داني اصلح المتفكرين است. چه تا شيوه انديشي در ذهن كسي نباشد، شيوا سرايي هم در زبان او نخواهد بود.

منظور از دستورمندي شعر حافظ اين است كه عبارات و جملات او (كه غالباً هر جمله را در يك مصرع بيان مي‌كند) به نحوي تام و تمام، بر وفق دستور زبان فارسي است و بسيار كم پيش مي‌آيد كه اجزا و عناصر جمله/ مصراع را في‌المثل بر اثر و به خاطر رعايت وزن و قافيه از جاي قانوني آنها تغيير دهد. همچنين بخش اعظم غزل‌هاي او رديف دارد و بخش اعظم آنها <فعلي> است و از آنجا كه در جمله صحيح و سليس فارسي جاي فعل در آخر جمله است، بيشتر غزل‌هاي او كه گفتيم رديف‌دار است- به فعل ختم مي‌شود:

ساقي بيا كه يار ز رخ پرده برگرفت‌
كار چراغ خلوتيان باز در گرفت‌
...
بار غمي كه خاطر ما خسته كرده بود
عيسي دمي خدا بفرستاد و برگرفت‌
زين قصه هفت گنبد افلاك كه پرصداست‌
كوته نظر ببين كه سخن مختصر گرفت‌
همچنين؛
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت‌
آري به اتفاق جهان مي‌توان گرفت (تا آخر غزل)
همچنين؛
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم‌
هر گه كه ياد روي تو كردم جوان شدم‌
از آن زمان كه فتنه چشمت به من رسيد
ايمن ز شر فتنه آخر زمان شدم‌
من پير سال و ماه نيم يار بي‌و‌فاست‌
بر من چو عمر مي‌گذرد پير از آن شدم‌
همچنين؛
ديشب به سيل اشك ره خواب مي‌زدم‌
نقشي به ياد خط تو بر آب مي‌زدم‌
روي نگار در نظرم جلوه مي‌نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي‌زدم‌
همچنين؛
گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود (تا آخر غزل)
همچنين؛
مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم‌
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم‌
...
گرچه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم كش‌
تا سحرگه ز كنار تو جوان برخيزم‌
آري اين گونه شواهد و امثله، اكثر قريب به اتفاق شعر دستورمند حافظ را تشكيل مي‌دهد. اين دستورمندي كه حاصل شيوه انديشي و سلامت طبع و سلامت نحو و تقطيع استادانه اجزاي كلام است، دست به دست انديشه والاي حافظ داده و شاخه نبات كلك او، چه بسيار گزين گويه و مَثَل (ضرب‌المثل) پديد آورده است. چندان كه در اغلب غزل‌هاي او يك- دو نمونه نمايان، هديه به فارسي‌ زبانان شده است؛

- الا يا ايها الساقي ادر كأساً و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل‌ها
...
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل‌
كجا دانند حال ما سبكباران ساحل‌ها
- صلاح كار كجا و منِ خراب كجا
ببين تفاوت ره كز كجاست تا بكجا
مبين به سيب زنخدان كه چاه در راهست‌
كجا همي روي اي دل بدين شتاب كجا
- اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
(در اين غزل اغلب ابيات حكم ضرب‌المثل و كلمات ساير پيدا كرده است).
- آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرفست‌
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
(اغلب ابيات اين غزل هم بر سر زبان فارسي زبانان است).
- عنقا شكار كس نشود دام باز چين‌
كانجا هميشه باد به دستست دام را
- ما در پياله عكس رخ يار ديده‌ايم‌
اي بي‌خبر ز لذت شُرب مدام ما
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق‌
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
ترسم كه صرفه‌اي نبرد روز بازخواست‌
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
- ماجرا كم كن و باز آ كه مرا مردم چشم‌
خرقه از سر به در آورد و به شكرانه بسوخت‌

(البته اين بيت، شهره به دشواري و ديريابي است. در حافظ‌نامه شرح كاملي از آن به دست داده‌ام. در يك كلام به يار آزرده‌اش مي‌گويد: ديگر بيش از اين ماجراجويي مكن و از در صلح و صفا درآ؛ چرا كه مردمك چشم من با اشك ريزي‌هاي افشاگرانه‌اش باعث شد كه من خرقه‌ام را به درآورم و به مدلول <اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد> آن را به شكرانه رفع تظاهر و كناره گرفتن از زهد ريايي خود، در آتش بسوزانم. چنانكه در جاي ديگر گويد: گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ/ يا رب اين قلب شناسي ز كه آموخته بود، يا همچنين گويد: حافظ اين خرقه بيند از مگر جان ببري/ كآتش از خرقه سالوس و كرامت برخاست.
- بكن معامله‌اي وين دل شكسته بخر
كه با شكستگي ارزد به صد هزار درست‌
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست‌
كه از دروغ سيه‌روي گشت صبح نخست‌
- به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش مي‌باش‌
كه نيستي سست سرانجامِ هر كمال كه هست‌
- من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق‌
چار تكبر زدم يكسره بر هر چه كه هست‌
- چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست‌
سخن شناس نئي جان من خطا اينجاست‌
از آن به دير مغانم عزيز مي‌دارند
كه آتشي كه نميرد هميشه در دل ماست‌
- آن كس است اهل بشارت كه اشارت داند
نكته‌ها هست بسي محرم اسرار كجاست‌
هر سرِ موي مرا با تو هزاران كارست‌
ما كجاييم و ملامتگر بيكار كجاست‌
ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي‌
عيش بي‌يار مهنّا نشود يار كجاست‌
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج‌
فكر معقول بفرما گل بي‌خار كجاست‌
- حافظ چه شد ار عاشق و رندست و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شبابست‌
- رواق منظر چشم من آشيانه تست‌
كرم نما و فرود آ كه خانه خانه تست‌

و نه ده‌ها، بلكه صدها بيت عالي ديگر كه اغلب فارسي‌زبانان از شعر حافظ در ذهن يا بر زبان دارند و در اين زمينه خانم فرشته سپهر، كتابي به نام <صراحي مي‌ ناب>، ارسال المثل در شعر حافظ، با شرح و بيان تاليف كرده‌اند كه از سوي انتشارات اميركبير بارها منتشر شده است.

5) اصلاحگري اجتماعي و انتقادگري‌هاي حافظ؛ در عصر حافظ دو نهاد مقدس يعني شريعت و اصحاب آن، طريقت و احباب آن، از جاده عرف و اخلاق، انحراف يافته بود. شرحش را همه مي‌دانيم، لذا تفصيل نمي‌دهم. غزل‌هايي چون <واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مي‌كنند>، يا <صوفي نهاد دام و سرحقه باز كرد>، در ميان اشعار حافظ، تك افتاده نيست.

حافظ اگرچه اهل عرفان بود، ولي عرفانش در حد بزرگاني چون؛ سنايي، عطار و مولوي نبود. اين سه تن <عارفِ شاعر> بودند، ولي حافظ <شاعر عارف>، اما حافظ بي‌شبهه بين عرفان نظري بدون خرقه و خانقاه از يك سو، و تصوف عملي بعضي از صوفيان كژراه كه <لقمه شبهه> مي‌خوردند و <پشمينه پوش تندخو> بودند و <از عشق نشنيده بو>، فرق مي‌گذاشت.

حافظ نه فقط از كژراهه‌ روان تصوف و از آلايش خرقه و خانقاه‌نشينان بي‌صفا، بلكه از موقوفه‌خواران نيز به انتقاد ياد مي‌كند (بيا كه خرقه من گرچه وقف ميكده‌هاست/ زمال وقف نبيني به نام من درمي+ فقيه مدرسه دي مست بود و فتوا داد/ كه مي حرام ولي به زمال اوقافست). حافظ حتي از نهادهاي ديني روزگار خود نيز با احتياط و بي‌محابا منتقدانه سخن مي‌گويد (گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير/ مجلس وعظ درازست و زمان خواهد شد + ياد باد آنكه خرابات نشين بودم و مست/ و آنچه در مسجدم امروز كمست آنجا بود).

6) دعوت به <گذران خوش> به جاي <خوش‌گذراني>. سه‌گاني <مي و معشوق و مطرب>، اگر نه همواره، اغلب استعاري يا نمادين است. به گفته شبلي نعماني در <شعرالعجم>، حافظ ادامه دهنده مكتب و مرام خيام است. مي‌توان گفت؛ شك و شبهات و نوميدي‌اش از خيام كمتر، بلكه عشق، اميد و ايمان از اركان جهان‌بيني و لاجرم جهان شعري اوست. خيام نيز باده‌اش استعاري است، ابعادي فراتر و اسطوره‌اي دارد، مرادش از <مي> چيزي است كه حافظ مي‌گويد: ز باده هيچست اگر نيست اين نه بس كه تو را/ فراغت آرد و انديشه خطا ببرد. اگرچه هم در رباعيات خيام، هم در غزليات حافظ حديث <صد لقمه خوري كه مي‌ غلامست آن را> (خيام) و باده از خون رزان است نه از خون شماست (حافظ) به تكرار و تواتر آمده است.

مي، معشوق، ساقي و مطرب، در اغلب غزل‌ها و ابيات حافظ حضور دارد. شكر خواب صبحدم و امن و فراغ خاطر هم نعمت‌هايي است كه حافظ در پي آنها هم هست و بر اين‌ها، قناعت را هم بايد افزود: <در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسندست/ خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي.> حاصل آنكه حافظ بيشتر از آنكه اهل ناز و نعمت باشد، اهل نوازش نعمت است و با روح و روحيه نستوه و اميدوارش از گريوه‌هاي زندگي سبك‌بار مي‌گذرد. زندگي زيبا و زيبايي شناسانه دارد و بي‌آنكه اهل تجمل باشد (گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس/ زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس + يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم/ از گرانان جهان رطل‌گران ما را بس + حافظ از مشرب قسمت، گله ناانصافيست/ طبع چون آب و غزل‌هاي روان ما را بس.)

7) دعوت به عشق؛ عشق‌ و رندي دو پيام و در عين حال دو دستاورد بزرگ و اصلي در شعر حافظ است. (طفيل هستي عشقند آدمي و پري/ ارادتي بنما تا سعادتي ببري + عاشق شو ار نه روزي كار جهان سرآيد/ ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستي + عشق و شباب و رندي مجموعه مرادست/ چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد + اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند/ عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد + هر آنكسي كه در اين جمع نيست زنده به عشق/ بر او نمرده به فتواي من نماز كنيد + مصلحت ديد من آنست كه ياران همه كار بگذارند و سر طرّه ياري گيرند.) چنانكه در نوشته‌هاي پيشين خود آورده‌ام عشق و معشوق در حافظ، هم آسماني است، هم انساني/ زميني و هم گاهي نه اين است و نه آن و عشق/ معشوق ادبي (نمادين) است كه دستمايه مضمون و معناآفريني از اسطوره عظيم عشق است.

8) دعوت به رندي؛ رندي <حكمت متعالي> حافظ است. ظهور رند به عنوان قهرمان و در عين حال ضد قهرمان در ادب عرفاني ايراني، از همان آغاز اوجگيري شعر عرفاني فارسي در آثار سنايي است. سپس اوجش را در آثار عطار مي‌يابد و در تصوير رند عطار، بيشتر جنبه عرفاني ديده مي‌شود. اما رند حافظ كه از همان سرچشمه‌ها آب مي‌خورد، از تركيب گداي اهل دل، با <ولي>/ انسان كامل است كه خود آرمان و اسطوره عرفاني است. در يك كلام رند حافظ كمتر عرفاني است (سرم به ديني و عقبي فرو نمي‌آيد/ تبارك‌ا... از اين فتنه‌ها كه در سر ماست) و كمتر از آن جنبه ديني دارد، بلكه آنتي تز زاهد است و صد البته مراد از زاهد، زاهد مغرور رياكار است، نه پارساي پاكدل دين‌ورز. (زاهد غرور داشت به مقصد نبرد راه/ رند از سر نياز به دارالسلام رفت). آري رند حافظ همان حافظِ رند است: (عاشق و رند و نظر بازم و مي‌گويم فاش/ تا بداني كه به چندين هنر آراسته‌ام + رندي آموز و كرم كن كه نه چندان هنرست/ حيواني كه ننوشدمي و انسان نشود.) در حافظ نامه و آثار پيشين تصوير كامل‌تري از رند حافظ با الهام از حرف و سخن و انديشه‌هاي او ترسيم شده، گفتم كنايتي و مكرر نمي‌كنم، اما اين نكته را نيز بايد بيافزايم كه رندي حافظ كه اوج‌
عالي عشق، انديشه و عرفان اوست، فرق فارق با رندي و <مرد رندي> فرصت‌طلبانه دارد. عشق، عرفان و ايمان، حيات طيبه او را شكل داده و رستگاري بخش اوست و در جنب آن رندي و خوش‌باشي و طنز و طيبت، براي او رهايش و گشايش عرفي و اين‌جهاني به بار آورده است. (زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه شد/ ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند) كه در اين بيت با طنز و هوشمندي و جسارت رندانه، زاهد ريايي را به نوعي شيطان و رندي ورزيدن خود را به نوعي امر مقدس، نظير خواندن قرآن به شمار آورده است. چنانكه با همين شيوه و شگرد رند را هم رتبه <ولي> قلمداد كرده است: (رندان تشنه لب را آبي نمي‌دهد كس/ گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت). او از رندي نه فسق و فجور، بلكه فتح و فتوح ديده است كه مي‌گويد:‌ (به صفاي دل رندان صبوحي‌زدگان/ بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند.)

9) دعوت به اخلاق؛ حافظ به تمام معناي كلمه حكيم است و جانب اخلاق را همواره عزيز داشته و هرگز فرو نگذاشته است. اول از همه از <خودبيني> پرهيز داده است: (فكر خود و راي خود در مذهب رندان نيست/ كفرست در اين مذهب خودبيني و خودرايي + در دايره قسمت ما نقطه تسليميم/ لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي.) در همين غزل نكته اخلاقي ديگري آورده است: (دايم گل اين بستان شاداب نمي‌ماند/ درياب ضعيفان را در وقت توانايي.) در اغلب غزل‌هاي او يك دو بيت، همه در اوج اعتلا و تلا‡لو در تعليم مكارم اخلاق دارد: (جمشيد جز حكايت جام از جهان نبرد/ زنهار دل مبند بر اسياب دنيوي + خوش وقت بوريا و گدايي و خواب امن/ كاين عيش نيست درخور او رنگ خسروي + دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر/ كاي نور چشم من بجز از كشته ندروي.)

گاه غزلي را رندانه آغاز مي‌كند، ولي با انديشه اخلاقي و عرفاني انتقادي پيش مي‌برد: (ساقيا سايه ابرست و بهار و لب جوي/ من نگويم چه كن ار اهل دلي خود تو بكوي + بوي يكرنگي از اين نقش نمي‌آيد خيز/ دلق آلوده صوفي به مي ناب بشوي + سفله طبعست جهان بر كرمش تكيه مكن / اي جهان‌ديده ثبات قدم از سفله مجوي + دو نصيحت كنمت بشنو و صد گنج ببر/ از در عيش درآ و به ره عيب مپوي + شكر آن را كه دگر باز رسيدي به بهار/ بيخ نيكي بنشان و گل توفيق ببوي+ روي جانان طلبي آينه را قابل ساز/ ورنه هرگز گل و نسرين ندمد زآهن و روي+ گفتي از حافظ ما بوي ريا مي‌آيد/ آفرين بر نفست باد كه خوش بردي بوي.) گاه سراپاي غزل گزين گويه‌هاي حكمي و تجربي- اخلاقي است:

دوش با من گفت پنهان كارداني تيزهوش‌
وز شما پنهان نشايد كرد سرّ مي فروش‌
گفت آسان گير بر خود كارها كز روي طبع‌
سخت مي‌گردد جهان بر مردمان سخت‌كوش‌
با دل خونين لب خندان بياور، همچو جام‌
ني گرت زخمي رسد آيي چو چنگ اندرخروش‌
تا نگردي آشنا زين پرده رازي نشنوي‌
گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش‌
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد
زآنكه آنجا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش‌
بر بساط نكته‌دانان خود فروشي شرط نيست‌
يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش‌
آري به آوردن مثال‌هاي بيشتر نيازي نيست، اگر از اين ديد كه در اين مقاله مطرح شد بنگريد و ديوان را بازخواني كنيد، به اين نتيجه خواهيد رسيد كه در اغلب غزل‌هاي حافظ، يك- دو بيت در حد و حكم ضرب‌المثل است و همان‌ها يا يك- دو بيت ديگر گزين گويه اخلاقي است.

10) زيبايي آفريني؛ سخن حافظ، چه در وصف طبيعت و باغ و بهار، چه در وصف ساقي و مي و معشوق و مطرب، چه وصف عشق و نظربازي و رندي، چه انتقاد از تباهي‌هاي روزگار و چه بيان حكمت و نكات اخلاقي باشد، از نظر صورت و محتوا زيباست، از نظر الفاظي كه شيوا مي‌آورد و از نظر معاني‌اي كه هوشمندانه مي‌پرورد، زيباست. لازم است اندك تاملي كنيم كه اين زيبايي چگونه است و با زيبايي‌هاي ديگر اعم از طبيعي يا ساخته و پرداخته دست بشر- چه روابط يا چه فرق‌هايي دارد.

گل‌ها و گياهان غالباً، از ديد بشر، به ويژه طبايع ظريف و ظرافت‌انديش و ظرافت ياب، زيبا هستند. لاله، نرگس و بنفشه هر يك زيبايي‌هايي دارند. طبع خلاق حافظ، با حسن تعليل (دليل آفريني هنري، اما نه واقعي) و سازوكارهاي ذهني- زباني ديگر به آنها نقش‌هاي تازه مي‌دهد: (به ياد نرگس مست بلند بالايي/ چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم، يا؛ مگر كه لاله بدانست بي‌وفايي دهر/ كه تا بزاد و بشد جام مي ز كف ننهاد.)

همه ما بارها در كودكي، نوجواني، جواني، ميانسالي و پيري، بسته به سن و سالمان- بر لب جويباري نشسته‌ايم و گذر آب را در جوي تماشا كرده‌ايم، اما حافظ به آن ارزش نمادين داده و چنين گفته است: (بر لب جوي نشين و گذر عمر ببين/ اين اشارت ز جهان گذران ما را بس.)

پس زيبايي در شعر حافظ و نه فقط حافظ، اصولاً در شعر خوب- نه طبيعي است، نه مصنوعي، بلكه زيبايي فرهنگي، عقلي و خيالين است. واقعيتش بسته به ذهن، زبان و فرهنگ خواننده‌اش- هيچ كمتر از واقعيت و واقعيت‌هاي ديگر نيست، اما اگر شاعري كليشه‌سرا، مكررگو و گوينده واضحات، بدون دخالت آفرينش‌هاي هنري باشد، طبعاً كمتر زيبايي پديد مي‌آورد، يا هيچ. حافظ شراب خون‌رنگ را در پياله مي‌بيند و اين برايش دل خونين و لبه گشاده پياله، برايش لب خندان را تداعي مي‌كند و از طريق تداعي تضاد به ياد اين واقعيت مي‌افتد كه چنگ (سازِ چنگ) با كم‌ترين زخمه‌اي به صدا درمي‌آيد. اين روابط و تداعي‌ها را در هم مي‌تند و با لفظي روشن چنين مي‌گويد:

با دل خونين، لب خندان بياور همچو جام‌
ني گرت زخمي رسد آيي چو چنگ اندر خروش‌
و از تامل در تاريكي صبح كاذب و رو به روشني/ سپيده رفتن صبح صادق كه منتهي به طلوع خورشيد مي‌شود، اين بيت جاودانه (قطعه‌اي زيبا/ هنري/ فكري/ فرهنگي) پديد مي‌آورد:
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نَفَست‌
كه از دروغ سيه روي گشت صبح نخست‌
شعر حافظ، اگرچه حسن خداداد دارد و حاجت مشاطه نيست حسن خداداد را، با آميزش و افزايش دو هنر ديگر، يعني خوشنويسي و خوشخواني، اوج بيشتر و ديگري يافته است. در 50- 60 سال اخير، بارها ديوان حافظ را خوشنويسي كرده‌اند، شايد آغازش در كتابت منسوب به ميرعماد، سپس زرين خط، سپس استادان معاصر عباس اخوين، مرتضي عبدالرسولي، غلامحسين اميرخاني، امير فلسفي و به ارزيابي بنده كه نقش مصحح داشته‌ام، فراتر از همه كتابت سيد محمد احصايي و اين روند پاياني ندارد. همين گونه است خوشخواني غزل‌هاي حافظ كه در همين 5-6 دهه اوج‌گرا بوده است.

11) تاويل پذيري شعر حافظ؛ و اين قولي است كه جملگي برآنند. تنوع و تعدد مضامين و معاني شعر حافظ، كه بر مبناي ايهام و گاه ابهام هنري و اصرار رندانه حافظ بر دوگانه گويي و گاه سه‌گانه سرايي (مي و معشوق كه هر يك مادي و معنوي و ادبي دارد) و طنز و خوشباشي او و مروت و مدارايي كه با دوست، دشمن، موافق و مخالف دارد، هزار توي دلنشيني كه به معما مي‌ماند و در معما نمي‌ماند- از شعر او ساخته است كه با همه طبيعت‌ها و اذهان، انديشه‌ها، مرام‌ها و مكتب‌ها به نوعي، كم يا بيش، همخواني دارد.

بعضي از عقلگرايان، مساله شگرف صدق بيش از حد اتفاق فال‌هاي حافظ را بر مبناي همين تاويل‌پذيري و وسعت مشرب حافظ و شعرش، توجيه مي‌كنند.

حافظ به شهادت شواهد بسيار از شعرش هم مومن است، هم در مواردي شكاك. و شكيات او بسيار شيرين‌تر از تشكيكات فلسفي خيام است، لذا هم مومنان و هم شكاكان با او احساس همدلي مي‌كنند. اين نكته كه گفته شد اصلي‌ترين دو راهه شعر حافظ است. حافظ هم اختيارگر است، هم جبرگرا و به همين ترتيب مشرب وسيعي دارد و هر كسي از ظن خود يار او مي‌شود. فارسي زبان‌ها با هر سطح از فرهنگ، از نوجوان 17- 18 ساله تا فيلسوف 80 ساله، همه مجذوبانه در مدار جاذبه او قرار گرفته‌اند.

12) طنز كم‌رنگ بهترين طنز است. حافظ تقريباً با عبيدزاكاني معاصر است. غزل‌ها و قصيده‌هاي اين دو شاعر بزرگ قابل مقايسه با هم است، اما عبيد در طنز حرفه‌اي‌تر از حافظ است. طنز حافظ، از طعن و مبالغه عبيدوار به دور است. زمينه طنز هر دو انتقاد اجتماعي است. طنز حافظ با خواندن‌هاي اوليه يا در نوجواني/ جواني خواننده‌اش كمتر محسوس است. از پنجاه سالي كه حافظ مي‌خوانم يا مي‌پژوهم، در نيمه دوم بود كه به طنز در مقام يكي از اصلي‌ترين اركان شعر او- واقف شدم. سپس، هم در شعر او بود كه دريافتم؛ طنز كم‌رنگ بهترين طنز است. آماج طنز حافظ يكي از مسايل اعتقادي است و ديگر در كار و بارش با محبوب.

تاكنون دو مقاله كمابيش مفصل درباره طنز حافظ نوشته‌ام. اولي كه  شايد اصولاً اولين مقاله و بحث در اين زمينه بود- درست 20 سال پيش در كتاب <چارده روايت> آمده است و دومي در شايد آخرين كتابم درباره حافظ كه نامش چنين است؛ <حافظ حافظه ماست>.

در مقاله اول به آماج اول طنز او پرداخته‌ام و در دوم به آماج دوم؛
- گفتم آه از دل ديوانه حافظ بي‌تو
زير لب خنده زنان گفت كه ديوانه كيست‌
- ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت‌
به خنده گفت كه حافظ برو كه پاي تو بست‌
- دوش در خيل غلامان درش مي‌رفتم‌
گفت اي عاشق بيچاره تو باري چه كسي‌
- فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه، حور ز جنت به در كشيم‌
- بيا بيا كه تو حور بهشت را رضوان‌
در اين جهان ز براي دل رهي آورد
- اگر روم ز پي‌اش فتنه‌ها برانگيزد
ور از طلب بنشينم به كينه برخيزد
وگر به رهگذري يك دم از وفاداري‌
چو گرد در پي‌اش رفتم، چو باد بگريزد
وگر كنم طلب نيم بوسه صد افسوس‌
ز حقه دهنش چون شكر فرو ريزد
- گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود
پيش پايي به چراغ تو ببينم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملك و شحنه گزيد
من اگر مهر نگاري بگزينم چه شود
- خونم بخور كه هيچ ملك با چنان جمال‌
از دل نيايدش كه نويسد گناه تو
- دلبرم شاهد و طفل است و به بازي روزي‌
بكشد زارم و در شرع نباشد گنهش‌
و براي شرح و بيان بيشتر به مقاله‌هايي كه ياد شد، مراجعه فرماييد.

13) حافظ حافظه ماست؛ فرويد به ناخودآگاه فردي اعتقاد داشت. اصولاً اولين نظريه‌پرداز ضمير نابخود/ ناهشيار كه تاثيري عميق بر رفتار و كردار خود آگاهانه ما دارد، او بود. همكار جوان‌ترش <كارل گوستاويونگ>، براي اقوام هم قايل به ضمير ناخودآگاه جمعي شد و با بررسي‌هاي علمي، وجود آن را نشان داد و روشن كرد. او بر آن بود كه خاطره‌هاي قومي كه از ژرفناي اساطير مي‌آيد و سينه به سينه نقل مي‌شود، داراي اعيان ثابته يا كهن الگوها (آركي تايپ‌ها)ست.

رويدادها و پديده‌هاي جمعي، اعم از خوشايند (مانند جشن‌ها، افسانه‌ها، فرهنگ عامه و غيره) يا ناخوشايند (مانند جنگ‌ها، سختي‌ها، قحطي‌ها، شكست‌ها، زلزله‌ها، رويدادهاي مهيب و مخوف طبيعي و غيره) ردپاهايي در اين ضمير ناخودآگاه جمعي باقي مي‌گذارد. گاه چنين پيش مي‌آيد كه هنرمند يا مورخ يا داستان‌سرا، يا شاعر بزرگي، سخن‌گوي طبيعي اين ضماير مي‌شود. همين است كه مردم وقتي سخن او را مي‌شنوند، احساس مي‌كنند كه سخن دل خود را شنيده‌اند.

فردوسي و پس از او سعدي و سپس حافظ، سخن‌گويان خاطرات پيش از تاريخ و تاريخي باستاني و جديدتر اقوام ايراني‌اند. حافظ با طبع آفرينشگر خود، چنانكه اشاره‌وار گفته شد؛ رند كم‌رنگ عرفاني را به رند حكيم راز دان بدل مي‌كند كه <خشت زير سر و بر تارك هفت دختر پاي> دارد و افسر شاهنشاهي را از كسي باز مي‌ستاند و به ديگري مي‌بخشد و خود از فتنه‌هايي كه در سرش هست و سري كه به دنيا و عقبي فرو نمي‌آيد، حيران است. يا احساس مي‌كند كه آتش ناميراي مغان را در سينه دارد و <از جمشيد و كيخسرو فراوان داستان دارد> و دل غيب‌نماي خود را همان جام جهان نماي جم/ جمشيد مي‌يابد. از داستان‌هاي ايران باستان، به ويژه آنهايي كه در شاهنامه آمده، از عرائس شعري، از شعر شعراي عصر جاهليت و سپس از داستان‌ها و معاني و مضامين بلند قرآني و احاديث نبوي و علوي، جانمايه براي شعر خود فراهم مي‌آورد و به يارش مي‌گويد: (اي شاه حسن چشم به حال گدا فكن/ كاين گوش بس حكايت شاه و گدا شنيد.) و نيز مي‌گويد: (آيينه سكندر جام مي است بنگر/ تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا) از سيمرغ/ عنقا، سروش، هدهد سبا سخن مي‌گويد. همين است كه فرهنگ ما در شعر حافظ و شعر حافظ در فرهنگ ما، مقامي كم‌نظير دارد. براي شرح و بسط بيشتر به كتاب <حافظ حافظه‌ ماست> مراجعه فرماييد تا به گفته طنزآميز استادمان شادروان دكتر سيد جعفر شهيدي <چاپي‌ها را خطي و خطي‌ها را چاپي> نكنيم.

اين ويژگي‌ها كه از شعر و شخصيت حافظ برشمرديم، همه ويژگي‌هايي نيست كه باعث شده حافظ همواره همنشين دل ما و نشاط افزاي محفل ما باشد.

اين نكته را هم صاحبدلي درباره حافظ گفته است كه ما با حافظ نوجوانيم، سپس جوان مي‌شويم، سپس ميانسال و سپس پير و گويي حافظ هم خود را با تحول حال ما تطبيق مي‌دهد.

استاد بهاءالدين خرمشاهی‌

:تابان