"گفت
و گویی با "محمد
ایوبی" به بهانه
انتشار رمان "زیر چتر
شیطان"
مقدمه؛ محمد ايوبی
متولد 1321 شهر اهواز
است و از معدود
نويسندگان دهه هاي 30
و 40 خورشيدی است که
هنوز قلم می زند.
رمان های «راه شيري»،
«سفر تا سرطان مغول»،
سه گانه «آواز طولانی
جنوب»، مجموعه داستان
«مراثی بی پايان» و
همچنين رمان «طيف
باطل» از آثار اوست.
به تازگی دو رمان از
وی به چاپ رسيده است.
«صورتک هاي تسليم» که
از سوی «انتشارات
افراز» منتشر شده است
و همچنين «زير چتر
شيطان» که از سوی
«نشر هيلا» به بازار
کتاب عرضه شده است.
وی رمان ديگری را با
نام «مرد تشويش
هميشه» در دست نشر
دارد.
---
-چرا خوزستان- به
عنوان بخشی از خطه
جنوب- از دهه های 30
و 40 به اين طرف
همواره يکی از قطب
های داستان نويسی
ايران بوده و تا
امروز نويسنده های
خوبی از آن ديار
سربلند کرده اند؛ چه
ويژگی های اقليمی
داشته يا دارد که
مستعد پرورش داستان
نويسان مطرحی بوده
است؟
دهه 40، دوران
پارادوکسيکال حيرت
است که بر نويسندگان
جوان دهه 40 جنوب به
خصوص خوزستان تحميل
مي شود و اين سلطه
اقليمي خاص است که
خواه ناخواه
نويسندگان را جذب خود
مي کند. جالب اينکه
اين جاذبه هاي اقليمي
با شرايطي پردافعه
درهم است و همين
دافعه هاست که به
هنرمندان (بيشتر
داستان نويسان و
شاعران) پوستي
اسفندياري (نگوييم
آشيلي) مي پوشاند و
چشمي اسفندياري هم مي
دهد (که همان پاشنه
آشيلي باشد)
پارادوکسي که در شروع
به آن اشاره کردم
همين است و اين در
تمام روابط هنرمند با
زادگاهش مشخص است. در
رابطه با دريا و شط،
بيشتر از 9 ماه سال
را گرفتار کوره
خورشيد درخشان جنوب
بودن، غوطه خوردن در
نم و خيسي لزج شرجي،
تن به آب شط زدن و
خنک شدن در بيم و
هراس از کوسه که آن
سال ها پاي نوجوانان
بسياري را اره مي
کرد. اما در رابطه
انساني هم گرفتار
همين تضادهاي حيرت
بود. انگليسي ها را
مي ديد که دقيقاً به
چشمي خريدارانه و
ارباب وار به مردم
نگاه مي کردند و مي
ديدند حکومت وقت نه
تنها پناهگاهي
برايشان نيست، که
گروه گروه اهل ادب و
کتاب را ساواک به
زندان مي برد. اينها
همه باعث بريدن اهل
ادب از دولت وقت شد.
در واقع نويسندگاني
که نمي خواستند سياسي
باشند و اصولاً سياست
را نمي شناختند،
سياسي خوانده شدند؛
پس اقليم خود را به
هنرمند عرضه کرد.
هنرمند به کند و کاو
در اقليمش شايق
شد؛اقليمي که
بيگانگان خوش لباس
ويسکي خور براي
چپاولش در تمام
خوزستان جولان مي
دادند اما دولت
صاحبان اصلي يعني
مردمش را در فقر و
ناداني مي خواست.
مسلم بود که شاخک هاي
تيز هنرمند متوجه
سرزمين خودش بشود.
سرزميني که در تاريخ
مي خواند «شيخ خزعل»
پيش از «پهلوي» ها آن
را چاپيده بود و با
کشتي تفريحي خود (که
انگليسي ها همه کاره
اش بودند)، بر آب هاي
خليج فارس مي راند و
براي تفريح زنان
ازکارافتاده يا خائنش
را به دريا مي انداخت
و به تماشا مي نشست
که کوسه ها چگونه
پاره پاره اش مي
کنند. مسلم است حال و
هواي جنوب نه برمن که
بر بيشتر نويسندگان
اثري جاودانه مي
گذاشت. حتي نام چند
کتاب من؛ «جنوب
سوخته» سال 42 سه
گانه «آواز طولاني
جنوب» و «اندوه
جنوبي» اعترافي است
که مي کنم به اين
معني که من مديون
جنوبم و جنوب هميشه
با من است. «اندوه
جنوبي» سال 85 فريادي
است آشکار بر اين
نکته که اندوه جنوبي
ها، خاص خود آنهاست
که ستم مضاعفي را بر
خود ديده و شناخته
اند. يادآوري نام
کتاب هاي اول
نويسندگان آن خطه
نشانه اتصال
نويسندگان به خطه
خوزستان است. کتاب
نخست «احمد محمود» با
عنوان «مول» از
دردهاي مردم جنوب پر
شده يا تابستان همان
سال «ناصر تقوايي» و
«شب هاي دوبه چي»
«ناصر موذن» مثلاً.
-آخرين کتابي که از
شما منتشر شده است،
«زير چتر شيطان» است.
عيصو شخصيت اصلي اين
داستان است و داستان
بيشتر احوالات او را
مي کاود و شما انگار
سعي داشته ايد روند
خبيث شدن انسان را از
کودکي تا دوران پيري
و انحطاط تدريجي يک
نفر را نشان بدهيد.
چه عاملي سبب شد عيصو
به اين روز بيفتد و
مشکل ساز شود و به يک
انگل مبدل شود؟
ببينيد جنوب شانه به
شانه سنت هايي خاص و
مدرنيته انگليسي ها
باليده است. متاسفانه
کمبودهاي مادي سبب
ارواح به قهقرا رفته
است در جنوب، هنوز در
دهه هاي 40 و 50، حتي
آناني که مدعي دانايي
بودند، درس خواندن
دختران را تحمل نمي
کردند، خود من با
خواهش و تمنا پدرم را
راضي کردم خواهرم را
به مدرسه بفرستد، اما
پدرم تا ششم ابتدايي
بيشتر نگذاشت اين
دختر درس بخواند وقتي
من ايستادگي کردم که
اين دختر مستعد
دانستن است تمام سال
ها را با معدل 20
قبول شده، پاسخش اين
بود که «وقتي توانستي
خرجش را بدهي، برايش
تصميم هم بگير»، يا
خود من سوم دبيرستان
را که تمام کردم نامم
را ننوشت. چنين شد که
کار مي کردم،
دستفروشي مي کردم تا
ديپلم بگيرم. دانشگاه
را زماني رفتم که
خودم زن و يک پسر
داشتم. داستان،
بازآفريني واقعيت
است، «عيصو» و دو
برادرش را تربيت
خانواده داغان کرد.
نمايي از برادر ديگر
را در رمان «روز
گراز» آورده ام که
قرار است انتشارات
«افق» آن را
دربياورد، اما 10 ماه
است در ارشاد مانده و
مجوزش صادر نشده.
گروه بسياري از
خوزستاني هاي عرب
زبان، هنوز که هنوز
است کارهاي دشوار را
بر گرده زنان مي
گذارند و مردان
استراحت مي کنند
(احمد محمود، در چند
داستان به آنها اشاره
کرده و «مسعود
ميناوي» هم که
متاسفانه به ديار
باقي شتافت و چاپ
کتابي از خود را نديد
که فعلا ً من دارم
براي چاپ کارهايش،
کارهايي مي کنم) مردي
که لم مي دهد و زور
مي گويد تا مثلاً زنش
چهار ديگ بزرگ ماست
را به بازار ببرد
اسير ناداني و بي
سوادي است، اگر نبود
که زن را جزء اموالش
نمي دانست. هنوز در
حاشيه ها و روستاهاي
دشت ميشان (که حالا
دشت آزادگان است)
«فصل» که همان «خون
بس» است، رواج دارد.
ادبيات مدرن، حتي پست
مدرن ما بايد به سنت
ادبي خود برگردد؛ چرا
از بيست و چند جلد
(يا به قولي سي و چند
جلد) تاريخ بيهقي فقط
يک مجلد برايمان
مانده؟ به گمانم چون
هنوز انتقاد را دشنام
مي دانيم،با گفت وگوي
سازنده بيگانه ايم،
اکثر جوانان ما، مي
ديدند سينماي «تاج»
آبادان، فقط براي
انگليسي هاست، ما
براي ديدن فيلم هاي
عالي که همزمان با
لندن در سينماي تاج
براي انگليسي ها، آن
هم فقط دو يا سه شب
نشان داده مي شد، چه
کتک ها که نخورديم و
چه توهين ها که
نشنيديم. گفتم
زيربناي مدرنيته و
پسامدرن ادبيات سنتي
و غني ماست. «عيصو»
همان پسر نوح است که
در خانواده يي بد
بزرگ شده. به قول
سعدي سگ اصحاب کهف
خصلت آدمي مي يابد
چون با آدميزاد بزرگ
مي شود.
-رمان «زير چتر
شيطان» از نظر نوع
روايت و ساختار
داستان ماهيتي مدرن و
حتي پسامدرن دارد اما
از لحاظ نوع نگاه به
آدم ها کمتر نسبي است
به خصوص در مورد عيصو
که «آدم بد» داستان
است. عيصو مجموعه يي
از صفات نفرت انگيز
را دارد، البته ما
قضاوت راوي را بيشتر
در مورد او مي خوانيم
که شايد چندان به
حقيقت هم نزديک نباشد
يا بخش کوچکي از آن
باشد. علي ايحال
نگاهي که به عيصو و
آدم ها مي شود در
داستان نسبي نيست.
دست برقضا کسب صفات
بد را در«عيصو» و
خواهر ناتني او از
کودکي کاويده ام.
خواهر ناتني در لحظه
هاي آخر ايجاد فساد،
درمي يابد «عيصو»ي
کودک هم بدبختي است
چون خودش اما قدرت
ايستادگي ندارد، راوي
هم تنها توانسته خود
را از خانواده يي
مسلط و زورگو، با درس
خواندن و جان کندن
بکند و دور از آنها
زندگي کند. تمام
جواناني که بدمستي
هاي انگليسي ها را مي
ديدند، از نفرت، همين
که پشت لب شان سبز مي
شد، به الکل پناه مي
بردند، هم براي
تخليه، هم به اين
گمان که قدرت انگليسي
ها در همين بدمستي و
مسائل عيني نهفته
است؛ اين همان ديوار
است که چون خشت اول
کج گذاشته شود تا
آسمان کج خواهد رفت.
براي همين است که پدر
راوي براي کمک به
«عيصو»، که ممنوع
کرده به خانه اش
بيايد،در پياله فروشي
قرار مي گذارد که در
واقع معيار مردانگي
«عيصو» است. «عيصو»
در کودکي آنقدر
هوشيار است که گل را
مي بويد و به به مي
گويد. اين هوش پايمال
شده که به اجبار دروغ
مي گويد و آخرالامر
جسدش چند روز در
سردخانه است و کسي او
را نمي شناسد. آنهايي
که مي شناسند، قاتلان
او هستند که خودشان
هم يک روزي توسط
«عيصو» کشته مي شوند.
«عيصو» خودشان را
لاتي جوانمرد مي داند
(و بوده است). عيناًً
وقتي خواهر ناتني خود
را پيدا مي کند ، او
را نمي کشد. ذره يي
انسانيت در او ته
نشين شده که به خود
بگويد «اين که خودش
مرده است».
-خواننده چيز زيادي
در مورد خود راوي نمي
شنود. يک جوري تمام
شخصيت ها به جز عيصو
در حاشيه قرار
ندارند؟
به نام تمام کتاب هاي
من بايد توجه شود.
آدم هاي رمان «زير
چتر شيطان» زندگي مي
کنند. راوي به دليل
سرخوردگي ها در
جواني، از خانواده
بريده، داغان و
تقريباً از هم پاشيده
شده است. معلم شده تا
خود را در پناه ساختن
آدم از دانش آموزانش
بسازد يا «ميمنت» با
شوهر دومش زندگي آرام
و... عاشقانه يي
دارد. لطمه هايي که
خورده، بايد ترميم
شوند که به کمک شوهر
و کودکش در حال ترميم
آنهاست. ديالوگ هايي
که با راوي دارد
گمانم گوياي همين
مساله است. راوي سخت
از«عيصو» بيزار است،
اما هر وقت مي خواهد
او را بيرون کند، به
فکر فشارهايي مي افتد
که عيصو در کودکي
ديده. اين جرقه ها در
ذهنش بر بي گناهي
«عيصو» است که مانع
طرد «عيصو» مي شود.
يادمان باشد در عروسي
«عيصو» با «ميمنت»،
راوي سگ لطمه ديده يي
را تغذيه مي کند، آن
زمان «عيصو» برايش
سگي است هار، اما دلش
نمي آيد بخواهد
«عيصو» هم مثل سگ فلج
شود. گريستن او همراه
سگ گريه يي است
بر«عيصو» که نمي
تواند (يا شدني نيست)
خود را تزکيه و تصفيه
کند چون قدرت و
دانايي اش را ندارد.
راوي فکر مي کند؛ اگر
خودش کتاب و سينما را
جاي فشارهاي مادي و
معنوي جامعه نمي
گذاشت، «عيصوي» ديگري
نمي شد؟ در واقع آدم
هاي ندار آن دهه، بر
لبه تيزي تيغ وار راه
مي رفتند و اگر
خودشان به خويش مدد
نمي کردند ، سقوط شان
حتمي بود.
-عيصو انگار مفهوم
درست و غلط، زشت و
زيبا را به معناي
سنتي اش مي داند- يک
جورهايي اخلاق غالب
او را هم تحت تاثير
قرار داده است- حتي
جاهايي هست که از
کارش و خباثت هايش و
الواتي هايش دلزده و
نادم مي شود.
مسلم است که «عيصو»
هنوز گاه از کرده اش
پشيمان مي شود اما
اشکال در اين است که
زن را کنيز مرد مي
داند و اينک که جسته
و گريخته دريافته
«ميمنت» زندگي بدي
ندارد، کينه اش به او
بيشتر مي شود. به اين
گمان که چرا «ميمنت»
در زندگي با او
اينچنين مومن و مثبت
نبوده. غافل از اينکه
همان شب اول قدرت
مانور را از «ميمنت»
مي گيرد. در کمال
خونسردي، که يادم نمي
آيد از کيست، هرچند
رماني متوسط است و دو
جوان بدون هيچ کينه
يي، خانواده يي را
قتل عام مي کنند، اما
وقت پادافره، پاي
دار، از کارشان
پشيمان مي شوند، که
بيشتر ترس مرگ است نه
پشيماني، گمانم اين
تتمه وجدان است که
گاه به «عيصو» نيش مي
زند. اما «عيصو» در
آخر بنده الکل است.
آنچه (الکل) به او مي
گويد، انجام مي دهد.
آمدنش نزد راوي به
خاطر آزردن اوست چون
خيال مي کند در
نوجواني «ميمنت» از
او خوش اش مي آمده و
او هم از زن دايي سوء
استفاده کرده. اينک
الکل جاي «عيصو» را
گرفته.
-همه شخصيت هاي شما
در رمان يک جور
قرباني نيستند؟ مثلاً
راوي. چيزي که به نظر
مي رسد اين است که
انگار راوي آدم
واخورده يي است،انگار
از همه چيز به تنگ
آمده باشد و يک ترديد
انگار در رفتارش
دارد. کششي هم انگار
به سمت دايي اش دارد.
بعضي اوقات خواننده
خيال مي کند مبادا او
هم همزاد دايي اش
باشد.
مردم خوزستان روي
گنج، نان خالي مي
خورند. مسلم است تا
گردونه بر اين روال
مي چرخد قرباني
هستند. من ماه پيش به
آبادان دعوت داشتم.
خرمشهر ويران مانده،
هنوز مي گويند زنان
بدسرپرست يا بي
سرپرست به بيابان ها
و اطراف خرمشهر مي
روند تا آهن پاره جمع
کنند و بفروشند، مي
گويند هنوز هنوز روي
مين خنثي نشده پا مي
نهند و هزارتکه مي
شوند. يا آبادان، دو
سينماي درست و درمان
ندارد، نخل ها
سربريده مانده اند.نه
پارکي، نه تفريحگاهي،
تنها نصيب صاحبان
طلاي سياه، بوي گس
گاز است آن هم 24
ساعته. مي فرماييد
غير از قرباني چه
بناميم آدم ها را.
جايي که آدم هايي مثل
«نجف دريابندري»،
«ابراهيم گلستان»،
«ناصرتقوايي»، «صفدر
تقي زاده» و «محمدعلي
صفريان» را به ادبيات
هديه کرده. (از
نويسندگان و شاعرانش
نام نمي برم)
-زن هاي داستان شما
تقريباً تمام شان
شخصيت مثبتي ندارند
از ميمنت که مي شود
او را قرباني خباثت
هاي عيصو دانست تا
مادر راوي که خواهر
عيصو است و در نقطه
اوجش زن دوم عيصو؛ زن
ها در رمان شما يا
ساده انديش هستند يا
هرزه، شايد همان گونه
که در ابتداي رمان
سخني از «ادوارد سي و
هشتم» نقل کرده ايد
آنها به نحوي سايه
شيطان هستند.
اما زن ها؛ اتفاقاً
شروع استنادهايي که
همه از آدم هايي
مجهولند آمده. از قول
«شيخ حبش قمي»؛ «هيچ
چيز هولناک تر از
حقيقت نيست.» و در
انتها آمده «نفرين بر
آنکه آينه را ساخت.»
اين زن ها اگر سواد
هم داشته باشند، در
سطح حرکت مي کنند. پس
از روشن شدن ظاهر و
نشان دادن درون شان
شاکي اند. هنوز با
تمام پيشرفت ها بيشتر
زنان گيج و گم اند.
از واقعيت مي گريزند،
يا ستم پذيرند، يا
هتاک و حتي قاتل. در
رمان ديگرم «با خلخال
هاي طلايم خاکم کنيد»
مرکزيت رمان دختري
است خشن و آگاه، که
فقط در فکر انتقام از
مادربزرگ و دايي خويش
است چرا که در کودکي
ديده مادربزرگ و دايي
اش پدر و مادرش را
کشته اند. پس بزرگ که
مي شود نقشه ها مي
کشد تا باعث مرگ
وميرشان به دست
ديگران شود افسوس که
اين رمان فعلا ً
گرفتار است. اما در
يک سايت ادبي تمام آن
در 46 قسمت آمده.
زنان من رشد مي کنند
اما اجتماع، رسم و
رسوم دست و پاگير و
سنت هاي غلط باعث
کندي رشد آنان است و
اتفاقاً در اين خصوص
با مردان رمان هايم
کاملاً در حالتي
تساوي هستند. اگر
چنين است به اين دليل
است که تمام آدم هاي
من جنوبي اند (در
رمان ها البته). تنها
در رمان «آرامش حضور»
آدم هاي من اصل و نسب
به جنوب مي برند اما
بزرگ شده تهرانند و
نيز در داستان هاي
کوتاهم که چهار، شايد
هم پنج مجموعه آماده
دارم که بايد با در
نظر گرفتن اولويت ها
به ناشرشان بسپارم.
-نکته ديگري که در
رمان شما بارز است
استفاده زياد شما از
ترم هاي عاميانه، ضرب
المثل ها و متل ها
است که کمتر اين
روزها در کارهاي جوان
ترها ديده مي شود.
اين بديهي است که ضرب
المثل ها، متل ها و
ترم هاي عاميانه، از
مردم جنوبند و بدون
آنها آدم هايم را
ابتر کرده ايد. اما
چرا در کار جوان ترها
اينها ديده نمي شوند
لابد نيازي به ديدن
شان نمي بينند. اما
متاسفانه در کار جوان
ترهاي خوزستان هم
خبري از اينها نيست
که به خودشان گفته ام
«نشانه کم خواندن،
خوب نديدن مکان و درک
نکردن زمان شان است.»
با کمال تاسف جوان
ترها نويسنده هاي خوب
جنوب و مخصوصاً
خوزستان خودشان را
نمي شناسند.
کارهايشان را حتي
نديده اند. در حرف
هايم به آنها گفته
ام؛ «ما سر به ديوار
مي کوبيديم و از هم
ياد مي گرفتيم، به
کارهاي هم ايراد مي
گرفتيم و با بحث و
فحص دوستانه و انساني
ايرادهاي وارد را مي
گرفتيم و دوباره و سه
باره و چهارباره کار
را عوض مي کرديم.» در
زمان ما يک کتابخانه
عمومي در آبادان بود
خاص شرکت نفتي ها (که
گاه زير سبيلي وجود
ما را هم ناديده مي
گرفتند) و اواخر دهه
50، کتابخانه يي کوچک
در اهواز افتتاح شد
که ما بيشتر کتاب هاي
داستاني به دردخورشان
را در خانه داشتيم و
خوانده بوديم. بيشتر
ما به کتابخانه
«بوستان» و «جعفري»
در اهواز و خدايش
بيامرزد «آقا رضا
حقايق» در آبادان
بدهکار بوديم و
ماهانه 20 ، 30 تومان
به آنها مي داديم، در
صورتي که بدهي ما
کمتر از 500 ، 600
تومان نبود. اشکال
کار اکثر جوان ترها
کم خواندن و سرسري
گرفتن کار است. روحت
شاد فاکنر که گفتي
«نوشتن عرق ريزي روح
است.» براي خالي
نبودن عريضه دوست من
، در «حريم» فاکنر زن
اشراف هرزه يا هرزه
يي اشراف يک بعدي
است؟ يا «ميمنت» من؟
اعتقاد دارم هرزه يي
که فاکنر ساخته،
شخصيت مانا، حيرت
آفرين و دقيق تري است
حتي از خانم
«چاترلي». کاش نميرم
و بتوانم شخصيتي
بسازم که قدري به زن
«حريم» فاکنر نزديک
باشد، نه به «مادام
بواري» که او هم
شخصيتي کامل و حساب
شده است که تا به
يادش مي آوريم توي دل
فلوبر را ستايش مي
کنيم، حتي اگر دشمنش
باشيم. داستان مقوله
حيرت است؛ حيرتي که
ميلان کوندرا ما را
در هزارتوهايش درگير
و شادمان مي کند.