گابریل گارسیا مارکِز
در 6 مارس 1928 در نزدیکی سانتامارا در کلمبیا بدنیا آمد.او یکی از
بزرگترین نویسندگان جهان معاصر ، بزرگترین رمان نویس ، روزنامه نگار و ناشر
کلمبیایی است او یکی از پیشگامان سبک رئالیسم
جادویی است.رمان صد سال تنهایی شاهکار اوست که او را درسال 1982 برنده
جایزه نوبل ادبیات جهان کرد.مارکز در سال 1999به عنوان مرد سال آمریکای
لاتین شناخته شد
او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو
مشهور است او پس از درگیری با رییس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در
مکزیک زندگی میکند.
مارکز بیش از 25 کتاب نوشته است .سبک او سبکی
نشئت
گرفته از کافکا و ویرجنیا ولف است.
میلیونها نسخه ازکتابهای او در سراسر جهان بفروش رسیده اند. در حال حاضر او
به علت سرطان غدد لنفاوي از كار بازنشسته شده است.
نگاهی به چند اثر او :
رمان"صد
سال تنهایی"
شرح زندگی شش نسل خانواده ای است که ساکن دهکده ای به نام ماکوندو می
باشند . ماکوندو الهام گرفته از زادگاه مارکز است همه چیز با سادگی
آغاز می شود "و جهان چنان تازه بود که بسیاری از چیزها هنوز اسمی
نداشتند و برای نامیدنشان می
بایست با انگشت به آنها اشاره کرد". حوادث طبیعی و جنگ های بی رحمانه
سرنوشت نسل ها را در طی داستان رقم می زنند . این کتاب چگونگی زندگی در
جنوب آمریکا را به خوبی به خواننده منتقل می کند .
"خاطرات دلبرکان غمگین من " آخرین رمان او، داستان مردی است که درتولد
نود سالگی خود به کمک دوستی به خود کادویی می دهد.این کادو یک معشوقه
جوان نوزده ساله است . بین پیرمرد و دختر جوان نوزده ساله یک ارتباط
عمیق اما یک طرفه بوجود می آید. پیرمرد برای اولین بار درزندگیش عاشق
میشود درحالی که دخترک درکنار او معمولا" بخواب فرورفته است دخترروزها
درکارخانه ای مشغول به کار است.مارکز در این رمان رویاها و تجربیات
پیرمرد را درمورد عشق و مرگی نزدیک به تصویرمی کشد.
این کتاب نگاهی است دیگرگون به مفاهیم عشق ، زندگی و پیری.
متن زیر نامه خداحافظی او براي خوانندگان و طرفداران او در سراسر دنيا
است.
نامه خداحافظی :
اگر خداوند براي لحظه اي فراموش كرده بود كه من ديگر يك «عروسك پارچه
اي» هستم، و به من جرعه اي حيات مي بخشيد؛ شايد: هر آنچه را كه در فكرم
مي آمد به زبان نميآوردم بلكه راجع به چيزهايي كه ميخواستم به زبان
بياورم، فكر ميكردم. به چيزها به اندازه معنايشان ارزش ميگذاشتم نه به
اندازه قيمت و بهايشان. كمتر مي خوابيدم بيشتر به رويا فرو ميرفتم و
ميفهميدم كه در ازاي هر يك دقيقه كه چشمهايمان را مي بنديم، شصت ثانيه
نور و روشنايي را از دست داده ايم. وقتي ديگران به عقب بر مي گشتند من
جلو ميرفتم و وقتي ديگران ميخوابيدند من بيدار ميماندم … گوش مي دادم
وقتي ديگران صحبت مي كردند. و مي فهميدم كه چگونه بايد از خوردن يك
بستني شكلاتي لذت برد! اگر خداوند به من جرعه اي حيات ميبخشيد: ساده تر
لباس مي پوشيدم و چهره ام را به سمت آفتاب بر مي گرداندم و نه تنها
جسمم بلكه روحم را در برابر آفتاب عريان مي ساختم. خداي من! اگر من يك
قلب داشتم، تمام نفرتم را بر يخ مي نوشتم آنگاه منتظر در آمدن آفتاب
ميماندم. گل هاي رز را با اشك هايم آب ميدادم تا درد خارهاي آنها، و
بوسه گلبرگهاي سرخ آنها را حس كنم. خداي من! اگر به من جرعه اي زندگي
نوشانده بودي : حتي اجازه نميدادم يك روز از عمرم بگذرد بدون اينكه به
مردم گفته باشم كه چقدر به آنها عشق ميورزم. به تك تك انسانها
ميفهماندم كه آنها محبوب هاي من هستند و در عشق با عشق ميزيستم؛ به
مردم نشان مي دادم كه چقدر اشتباه مي كنند كه اگر پير شدند ديگر
نميتوانند عشق بورزند: بلكه اگر ديگر نتوانند عشق بورزند، پير شده اند.
به بچه ها بال مي دادم؛ اما به آنها اجازه ميدادم پرواز را خودشان ياد
بگيرند. به پيران مي آموختم مرگ همراه با پيري نمي آيد بلكه همراه با
فراموشي است كه مرگ خواهد آمد. و اي انسانها! من مطالب زيادي از شما
آموختم؛ آموختم كه همه مايلند بر فراز قله ها بايستند بي آنكه بدانند
شادي و موفقيت واقعي در به دست آوردن مهارت انجام كارهاست. ياد گرفتم
كه: وقتي بچة اي تازه متولد شده، براي نخستين بار انگشت پدرش را، در
اولين شوخي كوچكش با او، مي فشارد او را براي هميشه اسير خود كرده است.
من از شما چيزهاي بسياري آموختم، اما واقعيت اين است كه استفاده چنداني
از آنها نكردم و اكنون بايد آنها را در چمدان بگذارم و بروم زيرا من
متاسفانه خواهم مرد!