شنیدم که وقتی سحرگاه عید | ز گرمابه آمد برون با یزید | |
یکی طشت خاکسترش بیخبر | فرو ریختند از سرایی به سر | |
همی گفت شولیده دستار و موی | کف دست شکرانه مالان به روی | |
که ای نفس من در خور آتشم | به خاکستری روی درهم کشم؟ |
بزرگی به ناموس و گفتار نیست | بلندی به دعوی و پندار نیست | |
تواضع سر رفعت افرازدت | تکبر به خاک اندر اندازدت | |
به گردن فتد سرکش تند خوی | بلندیت باید بلندی مجوی | |
ز مغرور دنیا ره دین مجوی | خدا بینی از خویشتن بین مجوی | |
گرت جاه باید مکن چون خسان | به چشم حقارت نگه در کسان | |
گمان کی برد مردم هوشمند | که در سرگرانی است قدر بلند؟ | |
از این نامورتر محلی مجوی | که خوانند خلقت پسندیده خوی | |
نه گر چون تویی بر تو کبر آورد | بزرگش نبینی به چشم خرد؟ | |
تو نیز ار تکبر کنی همچنان | نمایی، که پیشت تکبر کنان | |
چو استادهای بر مقامی بلند | بر افتاده گر هوشمندی مخند | |
بسا ایستاده درآمد ز پای | که افتادگانش گرفتند جای | |
گرفتم که خود هستی از عیب پاک | تعنت مکن بر من عیبناک | |
یکی حلقهی کعبه دارد به دست | یکی در خراباتی افتاده مست | |
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟ | وراین را براند، که باز آردش؟ | |
نه مستظهرست آن به اعمال خویش | نه این را در توبه بستهست پیش |
سعدی |